فیلم

دانلود فیلم , دانلود رایگان فیلم , دانلود فیلم جدید , دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم

فیلم

دانلود فیلم , دانلود رایگان فیلم , دانلود فیلم جدید , دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم

مریم حیدرزاده کیست

مریم حیدرزاده

مریم حیدرزاده

زادروز : ۲۹ آبان ۱۳۵۶
پیشه : شاعر ؛ ترانه‌سرا ٬ نویسنده ؛ نقاش
مریم حیدرزاده متولد ۲۹ آبان ۱۳۵۶ نقاش ٬ نویسنده ٬ شاعر و ترانه‌سرای ایرانی است.
مریم حیدرزاده کــه بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داد؛ در اواخر دههٔ ۷۰ بــا نوشتن شعرهایی بــه سبک محاوره‌ای و بــا به‌کارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت. بسیاری از خوانندگان داخل کشور و همچنین خوانندگان فارسی زبان در بیرون از ایران از ترانه‌های او در آهنگ‌هایشان استفاده‌کرده‌اند.


اشعار مریم حیدرزاده

 

اشعار مریم حیدرزاده

 

اگه تو از پیشم بری سر بــه بیابون می ذارم

هر چی گل شقایقه رو خاک مجنون می ذارم

اگه تو از پیشم بری من خودم و گم می کنم

به عمر تو رو شرمنده حرفای مردم می کنم

اگه تو از پیشم بری دل رو بــه دریا می زنم

غرور خورشید و بــا برف آرزوها می شکنم

اگه تو از پیشم بری کار من آوارگیه

خلاصه شو واست بگم کــه آخر زندگیه

اگه بری شکایت تو رو بــه دریا میکنم

شقایقای عالم و من بی تو رسوا میکنم

اگه تو از پیشم بری زندگی خاکستریه

فرداش یکی خبر می ده دلت پیش دیگریه

اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن

شکایت چشم تو رو بــه مرغ عاشق میکنن

اگه بری پرستوها از زندگیشون سیر میشن

آهوا توی دام صیادای پیر اسیر می شن

اگه بری دریا پر از اشک و نیاز ماهیاس

شبای شهرمون مثه چشمای عاشقت سیاس

اگه بری یه شب تو خواب دریا رو آتیش می زنم

نردبون آسمون و بــا هــر چی نوره می شکنم

اگه بری پروانه ها شمعا رو خاموشن میکنن

قنریای قفسی دل و فراموش میکنن

اگه بری پلک گلا از غم عشق تو تره

یکی مثه من دلش از چشمای تو بی خبره

اگه تو از پیشم بری پنجرمون بسته میشه

یه دل بــا صد تــا آرزو از زندگی خسته میشه

اگه بری مجنون دیگه از من و تو نمیگذره

نرو بذار ببینمت باز از کنار پنجره

اگه بری من می مونم بــا بازی های سرنوشت

که من رو تو دوزخ گذاشت ترو فرستاد بــه بهشت

اگه بری بــه آسمون شب شکایت میکنم

یه شب می شینم بــا خدا تــا صبح خلوت میکنم

اگه بری پرنده ها بر نمی گردن بــه لونه

بی تو کدوم پرنده ای راه خودش رو می دونه

اگه تو از پشم بری تو ابرا غوغا میکنم

برای مردن گلا بهونه پیدا میکنم

اگه تو از پیشم بری یاسا ترک بر میدارن

شبنما رو گل رز مگه حــتـی طاقت میارن

اگه بری مردم منو بــه هم دیگه نشون می دن

می پرسن از همدیگه کــه چی راجع من شنیدن

اگه بری هــمــه میگن عشق من و تو هوسه

بمون بــا هم نشون بدیم کــه عشق ما مقدسه

اگه بری می لرزه فرهاد و ستون بیستون

به خاطر اونم شده تو تــا ابد پیشم بمون

اگه بری می گن دیدی ایــن آخر و عاقبتش

ما هیچ کدوم و نمی خوایم نه رنج و ئنه محبتش

اگه بری نمی دونن شاید واست خوشبختیه

نمی دونن لذتت بعضی خوشیا تو سختیه

اگر چــه وقتی تو بری دیگه من و نمی بینی

اگه بخوای هم می بــایــد تــا فصل محشر بشینی

اما تورو جوون خودت کــه از هــمــه عزیزتری

با یک نگاهت منو تــا اوون ور دنیا می بری

اگه میشه بری یه جا بــه آرزوهات برسی

یا کــه دور از چشمای من قلب تو دادی بــه کسی

برو منم بــا ید تو زندگی رو سر میکنم

گاهی بــه اشتیاق تو قلبم و پر پر میکنم

عیدا کــه شــد عشق تو رو تو قلب هفت سین می چینم

با اینکه رفتی باز تو رو کنار هفت سین می بینم

غصه نخور دنیای ما سمبل بی وفاییه

هر چی من و تو می کشیم تقصیر آشناییه

راستی اگه بخوای بری ایــن جوری طاقت می یارم

خودم بــایــد دست تو رو دست غربت بذارم

اگه بری دنبال تو میام تــا اوج آسمون

اون وقت می بینم هــمــه رو پــس تو نرو پیشم بمون

دلت می خواد اگه یه روز بدون من می رفتی یه جا

دنبال مهربونیات آواره شم تو کوچه ها

اگه بری یه وقت می کی می بینی مریم نداری

اون وقت بــایــد دسته گل و رو خاک مریم بذاری

اگه بری بیدای مجنون و پریشون می کنم

سقف دل و بر سر آرزوها ویرون میکنم

اگه بری اینجا یه دل بمون کــه صاحب اون مریمه

اگه بری دعای من بازم می یاد پشت سرت

من بــه فدای تو و عشق تو و فکر سفرت

سلام ای بی وفا ؛‌ ای بی ترحم

سلام ای خنجر حرفای مردم

سلام ای آشنا بــا رنگ خونم

سلام ای دشمن زیبای جونم

بازم نامه می دم بــا سطر قرمز

آخه ایــن بار شده من بــا تو هرگز

نمی خوام حالتو حــتـی بدونم

تعجب می کنی آره همونم

همونی کــه زمونی قلبشو باخت

همون کــه از تو یک بت ؛‌ یک خدا ساخت

همونی کــه برات هــر لحظه می مرد

که ذکر نامتو بی جون نمی برد

همونم کــه می گفتم نازنینم

بمیرم امــا اشکاتو نبینم

همون کــه دست تو؛‌ مهر لباش بود

اگه زانو نمی زد غم باهاش بود

حالا آروم نشستم روی زانوم

ولی دیگه گذشت اون حرفا؛‌ خانوم

تعجب می کنی آره عجیبه

می خوام دور شم ازت خیلی غریبه

خیال کردی همیشه زیر پاتم؟

با ایــن نامردیات بازم باهاتم؟

برات کافی نبود حــتـی جوونیم

تموم شــد آره گم شــد مهربونیم

دیگه هــر چی کشیدم بسه دختر

نمی بینیم همو ایــن خوبه؛‌ بهتر

دیگه بسه برام هــر چی کشیدم

فریبی بود کــه من از تو ندیدم

دروغی هست نگفته مونده باشه؟

کسی هست تو خیال تو نباشه؟

عجب حــتـی دریغ از یک محبت

دریغ از یک سر سوزن صداقت

دریغ از یک نگاه عاشقونه

دریغ از یک سلام بی بهونه

نه نفرینت چرا؛ ایــن رسم ما نیست

اگر چــه ایــن چیزا درد شما نیست

گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟

چیه توهین بــه ذات محترم شد؟

دیگه کوتاه کنم بــا یک خداحافظ

که عشق ما رسید بــه سد هرگز

زندگی پر از سواله می دونم

رسیدن بــه تو خیاله می دونم

تو میگی یه روزی مال من میشی

اما موندت محاله می دونم

تو میگی شبا دعامون می کنی

چشمه چات زلاله می دونم

توی آسمون سرنوشت ما

ماه کامل مه لاله می دونم

تو میگی پرنده شیم بریم هوا

غصه ما دو تــا باله می دونم

چشم من پر از غم نبودنت

دل تو پر از ملاله می دونم

طاقتم دیگه داره تموم میشه

صبر تو رو بــه زواله می دونم

آره می ری و نمی پرسی کــه این

دل عاشق در چــه حاله می دونم

این روزا عادت هــمــه رفتن ودل شکستنه
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو آینه ها فــقــط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فــقــط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و بــه دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فــقــط لذت آشناییه
این روزا توی هــر قفس یکی دو تــا قناریه
شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه
این روزا چشمای هــمــه غرق نیاز شبنمه
رو گونه هــر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه
قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه
این روزا عادت گلها مرگ و بهونه کردنه
کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه
این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه
این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه
رو بام پاک آسمون ستاره رو شمردنه
این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن
مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن
این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره
هر جا یکی منتظر ورود یه مسافره

دیگر مرا بــه معجزه دعوت نمی کنی

با من ز درد حادثه صحبت نمی کنی

دیریست پشن پنجره ماندم کــه رد شوی

اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی

دلی کــه داده ای بــه من از یاد برده ای

گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی

بیمار عشق توست پرستوی روح من

از ایــن مریض خسته عیادت نمی کنی

باشد برو ولــی هــمــه جا غرق عطر توست

گرچه تو هیچ خرج صداقت نمی کنی

یکبار از مسیر نگاهم عبور کن

آنقدر دور گشته کــه فرصت نمی کنی

گل های باغ خاطره در حال مردنند

به یاس های تشنه محبت نمی کنی

رفتی بدون آن کــه خداحافظی کنی

دیگر بــه قاب پنجره دقت نمی کنی

امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت

این سیب را بــرای چــه قسمت نمی کنی

یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام

این کلبه را دوباره مرمت نمی کنی

زیبا قرارمان هــمــه جا هــر زمان کــه شد

گرچه تو هیچ وقت رعایت نمی کنی

این روزا عادت هــمــه رفتن ودل شکستنه

درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه

گردای رو آینه ها فــقــط غم زندگیه

این روزا درد عاشقا فــقــط غم ندیدنه

مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه

این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه

آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه

این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه

جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه

 

بیوگرافی مریم حیدرزاده

 

بیوگرافی مریم حیدرزاده

 

گفتگویی کوتاه بــا مریم حیدرزاده

متولد چــه سالی هستی:
مریم حیدرزاده: متولد ۲۹ آبان سال ۱۳۵۶ در بیمارستان شهدای تهران بــه دنیا آمدم.

از چــه سنی شعر می گفتی؟
مریم حیدرزاده: همیشه مادرم تعریف می کــنــد کــه از سه , چهار سالگی جملاتی را کــه می گفتم آخرشان یک شباهتی بــه هم داشت البته خودم کــه یادم نمی آید. ولــی از ۸ سالگی یادم هست کــه شعر می گفتم و شعرهایم را بــه کمک معلم هایم تصحیح می کردم.

شروع کار حرفه ایت از کجا بود؟
مریم حیدرزاده: شروع کار حرفه ای من درسال ۷۵ بــا یک برنامه تلوزیونی بــه نام بــا طراوت بــه کارگردانی آقای کاشانی بود کــه خیلی بــه ایشان سلام میرسانم و تشکر می کنم چــون بــرای من زحمات زیادی کشیدند. اجرا بخش عربی ایــن برنامه بــا من بود بعد اولین کتابم بــه نام پروانه ات خواهم ماند در اردیبهشت ۷۷ منتشر کردم. سال ۷۸ کتاب مال تمام من, سال ۷۹ تقصیر من نبود, سال ۸۰ مجموعه نامه های عاشقانه , سال ۸۱ بــا تو یــا هیچ کس, سال ۸۲ دیگر میذارمت کنار, سال ۸۳ مجموعه نثر ایــن نامه هایی کــه پاره کردی و پاییز ۸۳ کتاب اون یکی رو جز من.

اولین کاستی را کــه دکلمه کردی کدام بود؟
مریم حیدرزاده: انتشارات کتاب بــه پیشنهاد آقای کاشانی کارگردان برنامه بــا طراوت بود. وقتی استقبال از ایــن برنامه را دیدند خیلی اصرار کــردنــد کــه کتاب منتشر کنم. بعد از آن هم پیشنهاد کــردنــد چــون سبک خواندنت بــا سبک های دیگر متفاوت اســت بهتر اســت اشعارت را بخوانی ایــن طوری مخاطب بیشتری پیدا می کنی من هم اشعارم را در (( مثل هیچ کس)) اولین کاستی بود کــه دکلمه کردم و سال ۸۰ دومین کاستم بــه خاطر تولدت بــا آهنگسازی فریبرز لاچینی بود کــه فــقــط دکلمه من بود.

دوست داری کدام خواننده اشعارت را بخواند؟
مریم حیدرزاده: روی ایــن مسئله تعصب ندارم کــه کدام خواننده اشعار من را بخواند. ولــی هــر کس صدایش قشنگتر باشد و بــا اشعار من ارتباط برقرار کــنــد من بــا او همکاری می کنم, ولــی خواننده ای کــه خیلی محبوب من اســت و بیشتر از هــمــه در کار کردن بــا ایشان راحت تر هستم آقای عصار است, چــون بــه صدایشان علاقه مند هستم ولــی تــا بــه حال پیش نیامده بــا هم همکاری کنیم شاید بــه دلیل متقاوت بودن سبک خواندنشان باشه و شعرهایی کــه انتخاب می کــنــد بــا شعرهای من فرق می کند, ولــی خب خودشان می دانند کــه من صدایشان را خیلی دوست دارم و حتما هم نباید کــه شعرهای من را بخوانند.!!

کدام اشعارت را بیشتر دوست داری؟

مریم حیدرزاده: هــمــه شعرهایم را دوست دارم, ولــی قشنگترین شعری کــه گفتم یک نامه بی جواب و سلام بهونه قشنگم بــرای زندگی بود کــه از هــمــه بیشتر دوستش دارم و از بین ترانه ها(نفرین ) آقای چاووشی را دوست دارم. شعر من را خیلی زیبا خواندند و من از اینجا از ایشان تشکر می کنم کار آقای اعتمادی هم خوب است.

تنهایی را دوست داری؟
مریم حیدرزاده: آره , تنهایی را دوست دارم همان طور کــه می دانید اکثر شعرا عاشق تنها هستند؛ عاشق تنهایی ام , چــون هــر چیزی کــه خلوت آدم را بــه هم بزند و من را اذیت کــنــد از آن بیزارم. تنهایی نعمت بزرگی اســت و اکثر شبها شعر می گویم, چــون بــا سکوتش سازگارتر هستم.

موضوعات شعرهایت را چگونه انتخاب می کنی؟
مریم حیدرزاده: ترجیح می دهم موضوعی را کــه در خلوت خودم و در تنهایی ام بــه ذهنم می رسد را بنویسم تــا اینکه در مورد چیزی کــه بــه من گفته می شود, چــون هــر موضوعی کــه بــه آدم پیشنهاد شــود راحت می شــود نوشت ولــی چیزی کــه بــه ذهن آدم بیاید دلنشین تر است.

چه شعرای ایرانی را دوست داری؟
مریم حیدرزاده: حافظ از آن شاعرهایی اســت کــه من خیلی دوستش دارم و خیلی هم بــه فال حافظ اعتقاد دارم. همیشه بــرای کوچکترین کاری کــه بخواهم انــجـام بدهم فال حافظ می گیرم. ما شبی دست بر آریم و دعایی می کنیم/ غم هجران تو را چاره بــه جایی می کنیم.
اشعار نیما, فروغ و مولانا را هم هــر روز می خوانم.

از روحیات خودت بگو؟
مریم حیدرزاده: برعکس هــمــه از فصل بهار بدم می آید. عاشق پاییزم امــا ماه اردیبهشت را خیلی دوست دارم. گل سرخ و رنگ قرمز را دوست دارم از رنگ آبی متنفرم. از سفر کردن خوشم نمی آید مگر قصدم کره ماه باشد. خیلی احساساتی و هیجانی هستم و بــه عشقی کــه دارم خیلی حسود و انحصار طلبم و در بدترین شرایط , نوشتن آرومم می کند.

از چــه ورزشی خوشت می اید؟
مریم حیدرزاده: فوتبال و اسکی ورزشهای مورد علاقه من است. شدیدا طرفدار پرسپلیسی هستم و پرسپولیسی ها را دوست دارم, ولــی متعصب ترین آنها علی انصاریان است. علاقه ام بــه پرسپولیس بــه حدی اســت کــه در بازی های مهم من بــه اردوی آنها می روم .
از خارجی ها هم منچستر و رئال مادرید و میلان ایتالیا تیم های خوبی هستند و بازی هایشان را دنبال می کنم.

رشته ای را کــه انتخاب کردی دوست داری؟
مریم حیدرزاده: کلاس پنجم ابتدایی کــه بودم دوست داشتم پزشک بشوم ولــی در دوره دبیرستان تصمیمم عوض شد. در دانشگاه رشته حقوق خواندم ولــی رشته ام را اصلا دوست ندارم.

از چــه فیلمی خوشت می آید؟
مریم حیدرزاده: بهترین فیلم من لیلا ساخته داریوش مهرجویی اســت ... بیشتر فیلم هایی کــه ساخته می شــود فیلم های خوبی نیستند. بازیگرهای مورد علاقه ام : لیلا حاتمی , علی مصفا, محمد رضا فروتن و عرب نیا هستند.

در آخر حرفی داری بگویید؟
مریم حیدرزاده: آرزو می کنم هــمــه بــه آرزوهایی کــه نرسیدند برسند.

 


اشعار نیما یوشیج


اشعار نیما یوشیج

 

اشعار نیما یوشیج

 

می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب؛
نیست یک دَم شِکَنَد خواب بــه چشمِ کَس ولیک
غَمِ ایــن خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران بــا من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم ایــن قومِ بــه جانْ باخته را بـلـکـه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ ایــن سفرم می شکند… نیما یوشیج

آی آدمها کــه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد کــه دست و پای دائم‌ میزند
روی ایــن دریای تند و تیره و سنگین کــه می‌دانید.
آن زمان کــه مست هستید از خیال دست یابیدن بــه دشمن؛
آن زمان کــه پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید؛
آن زمان کــه تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند؛
در چــه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها کــه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان بــه سفره؛جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را… نیما یوشیج

من دلم سخت گرفته اســت از این
میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک
که بــه جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار… نیما یوشیج

فریاد می زنم ؛
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته بــه خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ؛
یک دست بی صداست ؛
من ؛ دست من کمک ز دست شما می کــنــد طلب؛
فریاد من شکسته اگــر در گلو ؛ وگر
فریاد من رسا ؛
من از بــرای راه خلاص خود و شما؛
فریاد می زنم
؛ فریاد می زنم!! نیما یوشیج

زندگانی چــه هوسناک اســت ؛ چــه شیرین!
چه برومندی دمی بــا زندگی آزاد بودن؛
خواستن بی ترس؛حرف از خواستن بی ترس گفتن؛شاد بودن!… نیما یوشیج

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم کــه بر جا دره ها چــون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت کــه بندد دست نیلوفر بــه پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یــا نه
من از یادت نمیکاهم
ترا من چشم در راهم نیما یوشیج

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده کــه : حیف کــه چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولــی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه بــه بی موقع آمدم پی جود
کم شــود از کسی کــه خفت و بــه راه
دیر جنبید و رخ بــه من ننمود
آن کــه نشناخت قدر وقت درست
زیرا ایــن طاس لاجورد چــه جست ؟ نیما یوشیج

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست بــا آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن کــه تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست… نیما یوشیج

در پیله تــا بــه کی بر خویشتن تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تــا بــه کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از ایــن قفس؛گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تــا وارهم بــه مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چــه شــد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی؛پری نمی زنی؟ نیما یوشیج

شب هــمــه شب شکسته خواب بــه چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم

جاده امــا ز هــمــه کس خالی است
ریخته بر آوار آوار
این منم بــه زندان شب تیره کــه باز
شب هــمــه شب
گوش بر زنگ کاروانستم نیما یوشیج

از ایــن راه شوم ؛گرچه تاریک است
همه خارزار اســت و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تــا وقت کین از نظرها کمی… نیما یوشیج

به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ای پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ای سختی پریدن
گرفتن شر زشیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله الوند بر پشت
پس آنکه روی خار و خس دویدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
که بار منت دو نان کشیدن نیما یوشیج

آنچه شنیدید زخود یــا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یــا مدید
عارضه ای بود کــه شــد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان هــمــه افسانه بی حاصل اســت نیما یوشیج


نیما یوشیج

 

نیما یوشیج

 

نام اصلی: علی اسفندیاری

زمینهٔ کاری: شاعر؛ نویسنده؛ منتقد و نظریه‌پرداز ادبی

زادروز: پنج شنبه ۲۱ آبان ۱۲۷۶ – یوش؛ بخش بلده؛ شهرستان نور؛ مازندران

مرگ: ۱۳ دی ۱۳۳۸ – شمیران؛ تهران

محل زندگی: یوش؛ تهران؛ آستارا

جایگاه خاکسپاری: امامزاده عبدالله تهران – ســپــس در حیاط خانه‌اش در یوش

لقب: پدر شعر نو

بنیانگذار: شعر نیمایی

تخلص: نیما

زندگینامه نیما یوشیج

 

زندگینامه نیما یوشیج

 

علی اسفندیاری؛ مردی کــه بعدها بــه «نیما یوشیج» معروف شد؛ در بیست‌ویکم آبان‌ماه سال 1276 مصادف بــا 11 نوامبر 1897 در یکی از مناطق کوه البرز در منطقه‌ای به‌نام یوش؛ از توابع نور مازندران؛ دیده بــه جهان گشود. او 62 سال زندگی کــرد و اگرچه سراسر عمرش در سایه‌ی مرگ مدام و سختی سپری شد؛ امــا توانست معیارهای هزارساله‌ی شعر فارسی را کــه تغییرناپذیر و مقدس و ابدی می‌نمود؛ بــا شعرها و رای‌های محکم و مستدلش؛ تحول بخشد. .در همان دهکده کــه متولد شد؛ خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفت”.

نیما 11 ساله بوده کــه بــه تهران کوچ می‌کند و روبه‌روی مسجد شاه کــه یکی از مراکز فعالیت مشروطه‌خواهان بوده است؛ در خانه‌ای استیجاری؛ مجاور مدرسه‌ی دارالشفاء مسکن می‌گزیند. او ابتدا بــه دبستان «حیات جاوید» می‌رود و پــس از چندی؛ بــه یک مدرسه‌ی کاتولیک کــه آن وقت در تهران بــه مدرسه‌ی «سن‌لویی» شهرت داشته؛ فرستاده می‌شود بعدها در مدرسه؛ مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار کــه «نظام وفا» ـ شاعر بنام امروز ـ باشد؛ او را بــه شعر گفتن می اندازد. و نظام وفا استادی اســت کــه نیما؛ شعر بلند «افسانه» کــه به‌قولی؛ سنگ بنای شعر نو در زبان فارسی اســت را بــه او تقدیم کرده است.

او نخستین شعرش را در 23 سالگی می‌نویسد؛ یعنی همان مثنوی بلند «قصه‌ی رنگ ‌پریده» کــه خودش آن‌را یک اثر بچگانه معرفی کرده است. نیما در سال 1298 بــه استخدام وزارت مالیه درمی‌آید و دو سال بعد؛ بــا گرایش بــه مبارزه‌ی مسلحانه علیه حکومت قاجار و اقدام بــه تهیه‌ی اسلحه می‌کند. در همین سال‌هاست کــه می‌خواهد بــه نهضت مبارزان جنگلی بپیوندد؛ امــا بعدا منصرف می‌شود.

نیما در دی ماه 1301 «افسانه» را می‌سراید و بخشهایی از آن را در مجله‌ی قرن بیستم بــه سردبیری «میرزاده عشقی» بــه چاپ می‌رساند. در 1305 بــا عالیه جهانگیری ـ خواهرزاده‌ی جهانگیرخان صوراسرافیل ـ ازدواج می‌کند. در سال 1317 بــه عضویت در هیات تحریریه‌ی مجله‌ی موسیقی درمی‌آید و در کنار «صادق هدایت»؛ «عبدالحسین نوشین» و «محمدضیاء هشترودی»؛ بــه کار مطبوعاتی می‌پردازد و دو شعر «غراب» و «ققنوس» و مقاله‌ی بلند «ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان» را بــه چاپ می‌رساند. در سال 1321 فرزندش شراگیم به‌دنیا می‌آید ـ کــه بعد از فوت او؛ بــا کمک برخی دوستان پدر؛ بــه گردآوری و چاپ برخی شعرهایش اقدام ‌کرد.

نوشته‌های نیما یوشیج را می‌توان در چند بخش مورد بررسی قرار داد: ابتدا شعرهای نیما؛ بخش دیگر؛ مقاله‌های متعددی اســت کــه او در زمان همکاری بــا نشریه‌های آن دوران می‌نوشته و در آنها بــه چاپ می‌رسانده است؛ بخش دیگر؛ نامه‌هایی اســت کــه از نیما باقی مانده است. ایــن نامه‌ها اغلب؛ بــرای دوستان و همفکران نوشته می‌شده اســت و در برخی از آنها بــه نقد وضع اجتماعی و تحلیل شعر زمان خود می‌پرداخته است؛ ازجمله در نامه‌هایی کــه بــه استادش «نظام وفا» می‌نوشته است.

آثار خود نیما عبارتند از: «تعریف و تبصره و یادداشت‌های دیگر» ؛ «حرف‌های همسایه»‌ ؛ «حکایات و خانواده‌ی سرباز» ؛ «شعر من» ؛ «مانلی و خانه‌ی سریویلی» ؛‌«فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ» ؛ «قلم‌انداز» ؛ «کندوهای شکسته» (شامل پنج قصه‌ی کوتاه)؛ ‌«نامه‌های عاشقانه»‌ و غیره.

و عاقبت در اواخر عمر ایــن شاعر بزرگ؛ درحالی‌که بــه علت سرمای شدید یوش؛ بــه ذات‌الریه مبتلا شده بود و بــرای معالجه بــه تهران آمد؛ معالجات تاثیری نداد و در تاریخ 13 دی‌ماه 1338؛ نیما یوشیج؛ آغازکننده‌ی راهی نو در شعر فارسی؛ بــرای همیشه خاموش شد. او را در تهران دفن ‌کردند؛ تــا اینکه در سال 1372 طبق وصیتش؛ پیکرش را بــه یوش برده و در حیاط خانه محل تولدش بــه خاک ‌سپردند.

نیما علاوه بر شکستن برخی قوالب و قواعد؛ در زبان قالب‌های شعری تاثیر فراوانی داشت؛ او در قالب غزل ـ به‌عنوان یکی از قالب‌های سنتی ـ نــیــز تاثیر گذار بوده؛ بــه طوری کــه عده‌ای معتقدند غزل بعد از نیما شکل دیگری گرفت و بــه گونه‌ای کامل‌تر راه خویش را پیمود.

سیداکبر میرجعفری؛ شاعر غزلسرای دیگر؛ بیشترین تاثیر نیما را بر جریان کلی شعر؛ در بخش محتوا دانسته و می‌گوید: «شعر نو» راههای جدیدی را پیش روی شاعران معاصر گشود. درواقع بــا تولد ایــن قالب؛ سیل عظیمی از فضاها و مضامینی کــه تــا کنون استفاده نمی‌شد؛ بــه دنیای ادبیات هجوم آورد. درواقع بــایــد بگوییم نوع نگاه نیما بــه شعر بر کل جریان شعر تاثیر نهاد. در ایــن نگاه هــمــه اشیایی کــه در اطراف شاعرند جواز ورود بــه شعر را دارند. تفاوت عمده شعر نیما و طرفداران او بــا گذشتگان؛ درواقع منظری اســت کــه ایــن دو گروه از آن بــه هستی می‌نگرند.

«نیما یوشیج» بــه روایت دکتر روژه لسکو «نیما یوشیج» بــرای اروپاییان بویژه فرانسه زبانان چهره ای ناشناخته نیست. علاوه براینکه ایرانیان برخی از اشعار نیما را بــه زبان فرانسه ترجمه کردند؛ بسیاری از ایرانشناسان فرانسوی نــیــز دست بــه ترجمه اشعار او زدند و بــه نقد آثارش پرداختند. بزرگانی چــون دکتر حسن هنرمندی؛ روژه لسکو؛ پروفسور ماخالسکی؛ آ.بوسانی و… کــه در حوزه ادبیات تطبیقی کار می کــردنــد عقیده داشتند چــون نیما بــا زبان فرانسه آشنابوده؛ بسیار از شعر فرانسه و از ایــن طریق از شعر اروپا تأثیر پذیرفته است. از نظر اینان اشعار سمبولیستهایی چــون ورلن؛ رمبو و بویژه ماگارمه در شکل گیری شعرسپیدنیمایی بی تأثیر نبوده است.

پروفسور «روژه لسکو» مترجم برجسته «بوف کور» صادق هدایت؛ کــه در فرانسه بــه عــنــوان استاد ایران شناسی در مدرسه زبانهای زنده شرقی؛ زبان کردی تدریس می کرد؛ ترجمه بسیار خوب و کاملی از «افسانه» نیما ارائه کــرد و در مقدمه آن بــه منظور ستایش از ایــن اثر و نشان دادن ارزش و اهمیت نیما در شعر معاصر فارسی؛ بــه تحلیل زندگی و آثار او پرداخت و نیما را بــه عــنــوان بنیانگذار نهضتی نو در شعر معاصر فارسی معرفی کرد.

دکتر رو»ه در مقدمه ترجمه شعر افسانه در مقاله اش می نویسد:

«شعر آزاد» یکی از دستاوردهای اساسی مکتب سمبولیسم بود کــه توسط ورلن؛ رمبو و … در «عصر روشنگری» بنا نهاده شــد و شاعران و نویسندگان بسیاری را بــا خود همراه کــرد کــه نیمایوشیج نــیــز بــا الهام از ادبیات فرانسه یکی از همراهان ایــن مکتب ادبی شد.

هدف در شعر آزاد آن اســت کــه شاعر بــه همان نسبت کــه اصول خارجی نظم سازی کهن را بــه دور می افکند هرچه بیشتر میدان را بــه موسیقی وکلام واگذارد. در واقع در ایــن سبک ارزش موسیقیایی و آهنگ شعر در درجه اول اهمیت قرارمی گیرد.

شعر آزاد بــه دست شاعران سمبولیست فرانسه چهره ای تازه گرفت و بــه شعری اطلاق می شــد کــه از هــمــه قواعد شعری کهن برکنار ماند و مجموعه ای از قطعات آهنگدار نابرابر باشد.
در چنین شعری؛ قافیه نه در فواصل معین؛ بـلـکـه بــه دلخواه شاعر و طبق نیاز موسیقیایی قطعه در جاهای مختلف شعر دیده می شــود و «شعر سپید» در زبان فرانسه شعری اســت کــه از قید قافیه بــه کلی آزاد باشد و آهنگ دار بودن بــه معنای موسیقی درونی کلام از اجزا جدایی ناپذیر ایــن نوع شعر است. کــه ایــن تعاریف کاملاً بــا ماهیت و سبک اشعار نیما هماهنگی دارد.
در مجموع می توان گــفــت که:

1. نیما کوشید تجربه چندنسل از شاعران برجسته فرانسوی را در شعر فارسی بارور سازد.

2 ... نیما توانست شعر کهن فارسی را کــه در شمار پیشروترین شعرهای جهان بود ولــی در چند قرن اخیر کارش بــه دنباله روی و تکرار رسیده بود را بــا شعر جهان پیوند زند و باردیگر جای والای شعر فارسی را در خانواده شعر جهان بــه آن بازگرداند.

3. نیما توانست عقاید متفاوت و گاه متضاد برخی از بزرگان شعر فرانسه را یکجا در خود جمع کــنــد و از آنها بــه سود شعر فارسی بهره گیرد. او عقاید و اصول شعری «مالارمه» کــه طرفدار عروض و قافیه بود را در کنار نظر انقلابی «رمبو» کــه خواستار آزادی کامل شعر بود؛ قرارداد و بــا پیوند و هماهنگی بین آنها «شعر سپید» خود را بــه ادبیات ایران عرضه کرد.

۴ ... نیما از نظر زبانشناسی ذوق شعری ایرانیان را تصحیح کــرد و بــا کاربرد کلمات محلی دایره پسند ایرانیان را در بهره برداری از زبان رایج و جاری سرزمینش گسترش داد. او یکی از بزرگان شعر فولکلور ایران شمرده می شود.

5. نیما جملات و اصطلاحات متداول فارسی و صنایع ادبی بدیهی و تکراری را کنار نهاد تــا از فرسودگی بیشتر زبان پیشگیری کــنــد و اینچنین زبان شعری کهن فارسی کــه تنها استعداد بیان حالات ملایم و شناخته شده عرفانی و احساساتی را داشت؛ توانایی بیان هیجانات؛ دغدغه ها؛ اضطرابات و بی تابی های انسان مدرن امروزی را بــه دست آورد. بدین ترتیب زبان شعری «ایستا و فرسوده» گذشته را بــه زبان شعری «پویا و زنده» بدل کرد.

6. نیما همچون مالارمه ناب ترین معنی را بــه کلمات بدوی بخشید. او کلمات جاری را از مفهوم مرسوم و روزمره آن دور کــرد و مانند مالارمه شعر را سخنی کامل و ستایشی نسبت بــه نیروی اعجاب انگیز کلمات تعریف کرد.

7. نیما همچون ورلن تخیل و خیال پردازی را در شعر بــه اوج خود رساند و شعر را در خدمت تخیل و توهم گرفت نه تفکر و تعقل.

8. نیما بر «وزن» شعر بسیار تأکید داشت. او وزن را پوششی مناسب بــرای مفهومات و احساسات شاعر می دانست.

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یک دم شکندخواب بــه چشم کس ولیک

غم ایــن خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران بــا من ایستاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم ایــن قوم بــه جان باخته را بـلـکـه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره ایــن سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی

که بــه جانش کشتم

و بــه جان دادمش آب

ای دریغا بــه برم می شکند

دستهای سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که بــه در کس آید

در ودیوار بــه هم ریخته شان

بر سرم می شکند

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای ابله از راه دور

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید بــا خود

غم ایــن خفته چند

خواب در چشم ترم میشکند

واما داستان سفر بــه یوش :

پس از گذشت کلی مسیر پیچ در پیچ کــه ابتدای آن از هزار چم جاده چالوس شروع میشد بــه روستای یوش رسیدیم کــه زیبائی وطبیعت آن مرا بــه تحسین واداشت بیخود نـیـسـت کــه نیما در اینجا شاعر شده اســت وهزار سبک پیش گزیده شعر را برهم زده است.

پس از سپری کردن کلی کوچه باغهای قدیمی کــه پر از درختان آلو ؛ زردآلو وگردو بود بالاخره بــه خانه نیما یوشیج رسیدیم کوچه ای بــا صفا کــه از زیر سنگفرشهای آن آبی خنک جاری بود و ترانه زیبائی از زندگی بکر انسان را در گوش خسته مسافران جاری می ساخت ... خانه ای زیبا کــه نشاندهنده رونق زندگی در روزگاران قدیم بود.

وصیّت‌نامه‌ی ِ نیمایوشیج

شب دوشنبه 28 خرداد 1335

امشب فکر می‌کردم بــا ایــن گذران ِ کثیف کــه من داشته‌ام – بزرگی کــه فقیر و ذلیل می‌شود – حقیقهً جای ِ تحسّر اســت ... فکر می‌کردم بــرای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم کــه وصیت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ بــه ایــن نحو کــه بعد از من هیچ‌کس حقّ ِ دست زدن بــه آثار ِ مرا ندارد ... به‌جز دکتر محمّد معین ؛ اگــر چــه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .

دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کــنــد ... ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد بــا او باشند ؛ بــه شرطی کــه هــر دو بــا هم باشند .

ولی هیچ‌یک از کسانی کــه بــه پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند ... دکتر محمّد معین کــه مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش اســت ؛ کاغذ پاره‌های ِ مرا بازدید کــنــد ... دکتر محمّد معین کــه هنوز او را ندیده‌ام مثل ِ کسی اســت کــه او را دیده‌ام ... اگــر شرعاً می‌توانم قیّم بــرای ِ ولد ِ خود داشته باشم ؛ دکتر محمّد معین قیّم اســت ؛ ولو این‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد ... امّا ما در زمانی هستیم کــه مــمــکن اســت همه‌ی ِ ایــن اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بیاید ؛ و چقدر بیچاره اســت انسان … !


بیوگرافی فریدون مشیری


اشعار فریدون مشیری

 

اشعار فریدون مشیری

 

شعری از زنده یاد فریدون مشیری در رثای احمد شاملو :

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن کــه بیندیشی اتفاق می افتد
من بــه هــمــه چیز ایــن دنیا دیر رسیدم
زمانی کــه از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم هــمــه رفته بودند
مثل “بامدادی” کــه گذشت
و دیر فهمیدم کــه دیگر شب است
” بامداد” رفت
رفت تــا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من بــه هــمــه چیز ایــن دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه “بامداد “و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش کــه چــه زیبا می گفت

“من درد مشترکم “مرا فریاد کن.

فریدون مشیری

گفتی چــه دلگشاست افق در طلوع صبح

گفتم کــه چهره ی تو از آن دلگشاتر است

گفتی کــه بــا صفاتر از ایــن نوبهار چیست؟

گفتم جمال دوست؛ بسی بــا صفاتر است

فریدون مشیری

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را بــا باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را بــا صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

می بینم

من بــه ایــن جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا هــمــه خوبی

تک و تنها بــه تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من بــه هــر حال کــه باشم بــه تو میاندیشم

“فریدون مشیری”

گفت دانایی که: گرگی خیره سر؛
هست پنهان در نهاد هــر بشر!

لاجرم جاری اســت پیکاری سترگ
روز و شب؛ مابین ایــن انسان و گرگ

زور بازو چاره ی ایــن گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر کــه گرگش را در اندازد بــه خاک
رفته رفته می شــود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست

وآن کــه بــا گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگــر ایــن گرگ گردد بــا تو پیر

روز پیری؛ گر کــه باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست ایــن سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران کــه بــا هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با کــه بــایــد گــفــت ایــن حال عجیب؟…

“فریدون مشیری”

‌ای بهار
ای بهار
‌ای بهار
تو پرنده‌ات‌‌ رها
بنفشه‌ات بــه بار
می‌وزی پر از ترانه
می‌رسی پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخه‌های ارغوان شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
بوی نرگسی کــه می‌کنی نثار
برگ تازه‌ای کــه می‌دهی بــه شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
‌ای همیشه خاطرات عزیز!
عاقبت کجا؟
کدام دل؟
کدام دست؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو بــه هــر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو
شعر بی‌جوانه‌ام نشسته روبرو
پشت ایــن دریچه‌های بسته
می‌زنم هوار
ای بهار‌ ای بهار ‌ای بهار

محمدعلی بهمنی:
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات می‌اد… امــا خودت کجایی
وابکنیم پنجره‌ها رو یــا نه؟
تازه کنیم خاطره‌ها رو یــا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد بــا یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا کــه مثل قصه‌ها بود
خواب و خیال هــمــه بچه‌ها بود
آخ… کــه چــه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه‌چین کرد
خنده بــه دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره‌ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره‌ها رو وا کرد
من و بــا حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف؛ حرفای من کتاب شد
حیف کــه همش سوال بی‌جواب شد
دروغ نگم؛ هنوز دلم جوون بود
که صبح تــا شب دنبال آب و نون بود

گل امید

هوا هوای بهار اســت وباده باده ی ناب

به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب

در ایــن پیاله ندانم چــه ریختی پیداست

که خوش بــه جان هم افتاده اند آتش وآب

فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار

مرا بــه جامی از ایــن آب آتشین در یاب

به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب

گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب

مگر نه خاک ره ایــن خرابه بــایــد شــد ؟

بیا کــه کام بگیریم از ایــن جهان خراب

(فریدون مشیری)


فریدون مشیری

فریدون مشیری

 

فریدون مشیری در ۳۰ شهریور سال ۱۳۰۵ در تهران بــه دنیا آمد.

پدر و مادر او هــر دو از ادبیات و شعر سررشته داشتند و پدربزرگ مادری او میرزا جوادخان مؤتمن‌الممالک از شاعران دوره ناصری بود.

وی در دوران خردسالی بــه شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال اول دانشگاه دفتری از غزل و مثنوی فراهم کرد.

مشیری دوره آموزش‌های دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران بــه پایان رساند و ســپــس وارد دانشگاه شــد و در رشته ادبیات فارسی در دانشگاه تهران بــه تحصیل پرداخت.

وی ادبیات را ناتمام رها کــرد و بــه سبب دلبستگی بسیاری کــه بــه حرفه روزنامه‌نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شــد و بیش از 30 سال در ایــن حوزه کار کرد.

مشیری سال‌ها عضو هیات تحریریه مجلات سخن؛ روشنفکر؛ سپید و سیاه و چند نشریه دیگر بود.

وی از سال 1324 در وزارت پست و تلگراف و تلفن و ســپــس شرکت مخابرات ایران مشغول بــه کار بود و در سال 1357 بازنشسته شد.

فریدون مشیری در دوران شاعری خود؛ در هیچ عصری متوقف نشد؛ شعرش بازتابی اســت از هــمــه مظاهر زندگی و حوادثی کــه پیرامون او در جهان گذشته.

فریدون مشیری در سوم آبان سال 1379 در سن 74 سالگی دارفانی را وداع گفت.

کتاب‌های فریدون مشیری:

تشنه توفان
گناه دریا
نایافته
ابر و کوچه
بهار را باور کن
از خاموشی
مروارید مهر
آه باران
از دیار آشتی
با پنج سخن سرا
لحظه‌ها و احساس
آواز آن پرنده غمگین

 

زندگینامه فریدون مشیری

 

زندگینامه فریدون مشیری

 

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران بــه دنیا آمد. جد پدری اش بواسطه ماموریت اداری بــه همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود…

پدرش ابراهیم مشیری افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسی در همدان متولد شــد و در ایام جوانی بــه تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. او نــیــز از علاقه مندان بــه شعر بود و در خانوده او همیشه زمزمه اشعار حافظ و سعدی و فردوسی بــه گوش می رسید. مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران بود و ســپــس بــه علت ماموریت اداری پدرش بــه مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره بــه تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه بــه دبیرستان ادیب رفت. بــه گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ کــه ایران دچار آشفتگی هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب بــه کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره بــه تهران آمدیم و من بــه ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد بــه دانشگاه رفتم.

با اینکه در هــمــه دوران کودکی ام بــه دلیل اینکه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولــی مشکلات خانوادگی و بیماری مادرم و مسائل دیگر سبب شــد کــه من در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول بــه کار شوم و ایــن کار ۳۳ سال ادامه یافت. در همین زمینه شعری هم دارم بــا عــنــوان عمر ویران “ ... مادرش اعظم السلطنه ملقب بــه خورشید بــه شعر و ادبیات علاقه مند بوده و گاهی شعر می گفته؛ و پدر مادرش؛ میرزا جواد خان مؤتمن الممالک نــیــز شعر می گفته و نجم تخلص می کرده و دیوان شعری دارد کــه چاپ نشده است. مشیری همزمان بــا تحصیل در سال آخر دبیرستان؛ در اداره پست و تلگراف مشغول بــه کار شد؛ و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی درگذشت کــه اثری عمیق در او بر جا گذاشت.

سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست مشغول تحصیل گردید. روزها بــه کار می پرداخت و شبها بــه تحصیل ادامه می داد. از همان زمان بــه مطبوعات روی آورد و در روزنامه ها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را بــه عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران بــه تحصیل ادامه داد. امــا کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از ســوی دیگر؛ در ادامه تحصیلش مشکلاتی ایجاد می کــرد ... مشیری امــا کار در مطبوعات را رها نکرد. از سال ۱۳۳۲ تــا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. ایــن صفحات کــه بعدها بــه نام هفت تار چنگ نامیده شد؛ بــه تمام زمینه های ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب؛ فیلم؛ تئاتر؛ نقاشی و شعر می پرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر؛ اولین بار بــا چاپ شعرهایشان در ایــن صفحات معرفی شدند.

مشیری در سال های پــس از آن نــیــز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه و زن روز را بر عهده داشت ... فریدون مشیری در سال ۱۳۳۳ ازدواج کرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوی رشته نقاشی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود. او هم پــس از ازدواج؛ تحصیل را ادامه نداد و بــه کار مشغول شد. فرزندان فریدون مشیری؛ بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابک (متولد ۱۳۳۸) هــر دو در رشته معماری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و دانشکده معماری دانشگاه ملی ایران تحصیل کرده*اند. مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. سروده های نوجوانی او تحت تاثیر شاهنامه خوانی های پدرش شکل گرفته کــه از آن جمله؛ ایــن شعر مربوط بــه پانزده سالگی اوست : چرا کشور ما شده زیردست چرا رشته ملک از هم گسست چرا هــر کــه آید ز بیگانگان پی قتل ایران ببندد میان چرا جان ایرانیان شــد عزیز چرا بر ندارد کسی تیغ تیز برانید دشمن ز ایران زمین کــه دنیا بود حلقه؛ ایران نگین چو از خاتمی ایــن نگین کم شــود هــمــه دیده ها پر ز شبنم شــود انگیزه سرودن ایــن شعر واقعه شهریور ۱۳۲۰ بوده است. اولین مجموعه شعرش بــا نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی بــا مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی بــه چاپ رسید (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره ایــن مجموعه می گوید: ” چهارپاره هایی بود کــه گاهی سه مصرع مساوی بــا یک قطعه کوتاه داشت؛ و هم وزن داشت؛ هم قافیه و هم معنا.

آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور؛ هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ سیاوش کسرایی؛ اخوان ثالث و محمد زهری بودند کــه بــه همین سبک شعر می گـفـتـنـد و هــمــه از شاعران نامدار شدند؛ زیــرا بــه شعر گذشته ما بی اعتنا نبودند. اخوان ثالث؛ نادرپور و من بــه شعر قدیم احاطه کامل داشتیم؛ یعنی آثار سعدی؛ حافظ؛ رودکی؛ فردوسی و … را خوانده بودیم؛ در مورد آنها بحث می کردیم و بر آن تکیه می کردیم. “ مشیری توجه خاصی بــه موسیقی ایرانی داشت و در پی  همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تــا ۱۳۵۷ عضویت در شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت؛ و در کنار هوشنگ ابتهاج؛ سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر بــا موسیقی؛ و غنی ساختن برنامه گلهای تازه رادیو ایران در آن سالها داشت.

” علاقه بــه موسیقی در مشیری بــه گونه ای بوده اســت کــه هــر بار سازی نواخته می شده مایه آن را می گفته؛ مایه شناسی اش را می دانسته؛ بـلـکـه می گفته از چــه ردیفی اســت و چــه گوشه ای؛ و آن گوشه را بسط می داده و بارها شنیده شده کــه تشخیص او در مورد برجسته ترین قطعات موسیقی ایران کاملاً درست و همراه بــا دقت تخصصی ویژه ای همراه بوده است. ایــن آشنایی از سالهای خیلی دور از طریق خانواده مادری بــا موسیقی وتئاتر ایران مربوط بوده است.

فضل الله بایگان دایی ایشان در تئاتر بازی می کــرد و منزل او در خیابان لاله زار (کوچه ای کــه تماشاخانه تهران یــا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهایی کــه از مشهد بــه تهران می آمدند هــر شب موسیقی گوش می کــردنــد ... مهرتاش؛ مؤسس جامعه باربد؛ و ابوالحسن صبا نــیــز بــا فضل الله بایگان دوست بودند و شبها بــه نواختن سه تار یــا ویولون می پرداختند؛ و مشیری کــه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه بــه شنیدن ایــن موسیقی دل می داد.“ فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ بــه آلمان و امریکا سفر کرد؛ و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن؛ لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت امریکا از جمله در دانشگاه های برکلی و نیوجرسی بــه طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری بــه سوئد در مراسم شعرخوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.

 


اشعار صادق هدایت


جملات صادق هدایت

 

جملات صادق هدایت

 

این سرنوشت اســت کــه فرمانروایی دارد

ولی در همین حال ایــن من هستم

که سرنوشت خودم را درست کرده ام؛

سرنوشتی کــه دیگر نمیتوانم از آن بگریزم.

((صادق هدایت))

من از بس چیزهای متناقض دیده

و حرفهای جوربجور شنیده ام

و از بسکه دید چشمهایم

روی سطح اشیاءِ مختلف سابیده شده –

این قشر نازک و سختی

که روح پشت آن پنهان است؛

حالا هیچ چیز را باور نمیکنم –

به ثقل و ثبوت اشیاء؛

به حقایق آشکار و روشن همین الان شک دارم –

نمیدانم اگــر انگشتهایم را

به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم

و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی

در صورت جواب مثبت بــایــد حرف او را باور بکنم یــا نه.

((صادق هدایت))

وقتی انسان شهری را وداع می کند؛

مقداری از یادگار ؛

احساسات و کمی از هستی خودش

را در آنجا می گذارد.

((صادق هدایت))

می دانید همیشه زن بــایــد بــه طرف من بیاید

و هرگز من بــه طرف زن نمی روم.

چون اگــر من جلو زن بروم ایــن طور حس می کنم

که آن زن بــرای خاطر من خودش را تسلیم نکرده؛

ولی بــرای پول یــا زبان بازی و یــا علت دیگری کــه خارج از من بوده است؛

احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی می کنم.

اما در صورتی کــه اولین بار زن بــه طرف من بیاید؛

او را می پرستم

((صادق هدایت))

پرنده را بــرای قفس نیافریده اند؛

اسب ؛ الاغ بــا زین و پالان زاییده نشده اند.

واضح تر بگوییم: انسان آنان را از طبیعت دزدیده؛

برای هــر کدام یک مصرف و کاری تراشیده است.

((صادق هدایت))

زندگی من مثل شمع خرده خرده آب مــی‌ شود؛ نه

اشتباه مــی‌ کنم ؛ مثل یک کنده هیزم تر اســت که

گوشه دیگدان افتاده و بــه آتش هیزم‌ های دیگر

برشته و ذغال شده ؛ ولــی نه سوخته‌ اســت و نه تر و

تازه مانده ؛ فــقــط از دود و دم دیگران خفه شده.

((صادق هدایت))

زندگی من تمام روز

میان چهار دیواری اطاقم

می گذشت

و می گذرد .

میان چهار دیوار

گذشته اســت …

((صادق هدایت))

اصلاً مرده شور ایــن طبیعت مرا ببرد؛

حق بجانب آنهائی اســت کــه می گویند

بهشت و دوزخ در خود اشخاص است؛

بعضی ها خوش بدنیا می آیند و بعضی ها ناخوش.

((صادق هدایت))

آیا اتاق من یک تابوت نبود؟

رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟

رختخوابی کــه همیشه افتاده بود و مرا دعوت بخوابیدن میکرد –

چندین بار ایــن فکر برایم آمده بود کــه در تابوت هستم –

شبها بنظرم اتاقم کوچک میشد

و مرا فشار میداد آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟

آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟

اگرچه خون در بدن میایستد

و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضای بدن شروع بــه تجزیه شدن میکنند

ولی تــا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن میروید –

آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند

و یــا تــا مدتی از باقیمانده خونی کــه در عروق کوچک هست

زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟

حس مرگ خودش ترسناک است

چه برسد بــه آنکه حس بکنند کــه مرده اند!

پیرهائی هستند کــه بــا لبخند میمیرند؛

مثل اینکه خواب بخواب میروند و یــا پیه سوزی کــه خاموش میشود.

اما یکنفر جوان قوی کــه ناگهان میمیرد

و هــمــه قوای بدنش تــا مدتی بر ضد مرگ می جنگند

آیا چــه احساساتی خواهد کرد؟

بوف کور

((صادق هدایت))


صادق هدایت

صادق هدایت

 

همانطور کــه جهانگیر هدایت در ویژه برنامه بی بی سی یادآور شــد و توسط بسیاری از دوستان و آشنایان او تایید شده و در کتابهایی کــه دکتر کاتوزیان نوشته؛ بــه طور مستند ایــن مطالب آورده شده؛ هدایت در آخرین سفر بــا امید فراوانی قدم بــه پاریس می گذارد تــا از فضای خفه کننده ایران دور شده و بقیه عمر را بــه دور از لکاته ها و خنزرپنزری ها بگذراند و از طرفی کتابهای خود را در فرانسه چاپ نموده و بــه شهرت و جایگاهی کــه لایق آن اســت برسد و بــا درآمد حاصل از آن زندگی ای مستقل؛ کــه در آن کــه زیر دین خانواده اش نباشد؛ تشکیل دهد.

هدایت بــا ویزای پزشکی دو ماهه و بــا عــنــوان بیمار روحی!!! بــرای معالجه عازم پاریس می شــود و از ایــن مساله بسیار دلخور است؛ امــا بخاطر امیدی کــه در دل دارد زیر بار ایــن ماجرا می رود.

شمارش معکوس دو ماهه شروع شده؛ امــا در پاریس دوستش حسن شهید نورائی کــه در چاپ کتابهای هدایت کمک زیادی بــه او می کــرد در بستر بیماری اســت و کاری از دستش ساخته نیست. هدایت حــتـی بــه دنبال ویزا بــرای رفتن بــه ژنو یــا لندن اســت تــا نزد دوستان خود یعنی جمالزاده یــا فرزاد برود؛ امــا بــه هــر علتی جور نمی شود. مدت مرخصی کم کم رو بــه اتمام اســت و اگــر هدایت دست خالی (مدارک پزشکی) بــه تهران بازگردد شغل خود را در دانشکده هنرهای زیبایی از دست می دهد و از دست رفتن شغل هم یعنی بی پولی و هدایت پیش از پیش سربار خانواده اش می شــود و ازین موضوع متنفر اســت !

حال شهید نورائی هم روز بــه روز وخیم تر می شود. و امــا تیر خلاص؛ رزم آرا1 در تهران ترور می شــود و امید هدایت بــه سفارت کــه قبل از ترور رزم آرا بــه واسطه نسبت خانوادگیش بــا وی ؛هدایت را بسیار تحویل می گرفتند و احتمال آن بود کــه کار اقامتش را ردیف کـنـنـد و اکنون جواب سلامش را بــه زور می دهند نقش برآب می شود. ایده خودکشی کــه مدت زیادی بــا او بوده؛ دوباره جان می گیرد. بــه سراغ مصطفی فرزانه می رود تــا پولی کــه بــه وی سپرده بود؛ را پــس بگیرد و پول کفن و دفن را جدا و بــا مابقی آن خانه ای مجهز بــه گاز اجاره میکند و آدرسش را بــه هیچ کس جز یکی از دوستان دوره دبستان نمی دهد2 تــا ایــن چند روز باقی مانده از اقامت را بدون مزاحمت دیگران خوش بگذراند و نهایت استفاده را از آن ببرد.

شهید نورایی شب قبل از خودکشی می میرد و هدایت را در تصمیمش مصمم تر می کند؛ امــا تصمیم بــه خودکشی کافی نـیـسـت و بــه انگیزه بیشتر و جرات نیاز دارد؛ جرات و انگیزه لازم را همان عللی کــه خیلی از شما دوستان بدان اشاره کردید در طول زندگی بــه هدایت داده بودند و سرانجام راوی بوف کور در تعقیب گلدان راغه از پا میافتد. ایــن بود نظر من درباره خودکشی هدایت نازنین ….

هرچند بازهم اشاره می کنم خودکشی هدایت مهم اســت نه آنقدر کــه شخصیت خود هدایت و داستانهایش را بــه حاشیه براند.———————————————————————————————
پ.ن 1 : رزم آرا شوهرخواهر هدایت بود.
پ.ن 2 : ایــن دوست را بــه مهمانی مرگ دعوت میکند! هدفش ایــن بود کــه جنازه اش بو نگیرد و از مرگش مطلع شوند. ساعت 9 شب ایــن دوست بــه در خانه هدایت می آید امــا کسی در را نمی گشاید؛ تصمیم بــه بازگشت می گیرد امــا از آنجا کــه هدایت فردی خوش قول بوده شکاک می شــود و متوجه بوی گاز شده و در را باز کرده و ….

 

زندگینامه صادق هدایت

 

زندگینامه صادق هدایت

 

صادق هدایت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدری در تهران تولد یافت. پدرش هدایت قلی خان هدایت (اعتضادالملک)‌ فرزند جعفرقلی خان هدایت(نیرالملک) و مادرش خانم عذری- زیورالملک هدایت دختر حسین قلی خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلی خان هدایت یکی از معروفترین نویسندگان؛ شعرا و مورخان قرن سیزدهم ایران میباشد کــه خود از بازماندگان کمال خجندی بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدایی در مدرسه علمیه تهران شــد و پــس از اتمام ایــن دوره تحصیلی در سال 1293 دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد. در سال 1295 ناراحتی چشم بــرای او پیش آمد کــه در نتیجه در تحصیل او وقفه ای حاصل شــد ولــی در سال1296 تحصیلات خود را در مدرسه سن لویی تهران ادامه داد کــه از همین جا بــا زبان و ادبیات فرانسه آشنایی پیدا کرد.

در سال 1304 صادق هدایت دوره تحصیلات متوسطه خود را بــه پایان برد و در سال 1305 همراه عده ای از دیگر دانشجویان ایرانی بــرای تحصیل بــه بلژیک اعزام گردید. او ابتدا در بندر (گان) در بلژیک در دانشگاه ایــن شهر بــه تحصیل پرداخت ولــی از آب و هوای آن شهر و وضع تحصیل خود اظهار نارضایتی می کــرد تــا بالاخره او را بــه پاریس در فرانسه بــرای ادامه تحصیل منتقل کردند. صادق هدایت در سال 1307 بــرای اولین بار دست بــه خودکشی زد و در ساموا حوالی پاریس عزم کــرد خود را در رودخانه مارن غرق کــنــد ولــی قایقی سررسید و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او بــه تهران مراجعت کــرد و در همین سال در بانک ملی ایران استخدام شد. در ایــن ایام گروه ربعه شکل گرفت کــه عبارت بودند از: بزرگ علوی؛ مسعود فرزاد؛ مجتبی مینوی و صادق هدایت. در سال 1311 بــه اصفهان مسافرت کــرد در همین سال از بانک ملی استعفا داده و در اداره کل تجارت مشغول کار شد.

در سال 1312 سفری بــه شیراز کــرد و مدتی در خانه عمویش دکتر کریم هدایت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره کل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال یافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همین سال بــه تامینات در نظمیه تهران احضار و بــه علت مطالبی کــه در کتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجویی و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شرکت سهامی کل ساختمان مشغول بــه کار شد. در همین سال عازم هند شــد و تحت نظر محقق و استاد هندی بهرام گور انکل ساریا زبان پهلوی را فرا گرفت. در سال 1316 بــه تهران مراجعت کــرد و مجددا در بانک ملی ایران مشغول بــه کار شد. در سال 1317 از بانک ملی ایران مجددا استعفا داد و در اداره موسیقی کشور بــه کار پرداخت و ضمنا همکاری بــا مجله موسیقی را آغاز کــرد و در سال 1319 در دانشکده هنرهای زیبا بــا سمت مترجم بــه کار مشغول شد.

در سال 1322 همکاری بــا مجله سخن را آغاز کرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتی آسیای میانه در ازبکستان عازم تاشکند شد. ضمنا همکاری بــا مجله پیام نور را آغاز کــرد و در همین سال مراسم بزرگداشت صادق هدایت در انجمن فرهنگی ایران و شوروی برگزار شد. در سال 1328 بــرای شرکت در کنگره جهانی هواداران صلح از او دعوت بــه عمل آمد ولــی بــه دلیل مشکلات اداری نتوانست در کنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاریس شــد و در 19 فروردین 1330 در همین شهر بوسیله گاز دست بــه خودکشی زد. او 48 سال داشت کــه خود را از رنج زندگی رهانید و مزار او در گورستان پرلاشز در پاریس قرار دارد. او تمام مدت عمر کوتاه خود را در خانه پدری زندگی کرد.

 


آشنایی با حسین پناهی


 

اشعار حسین پناهی

 

اشعار حسین پناهی

 

سلام ! ای ماه کج تاب !

تابان؛

بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !

گل نرگس !

آیا هرگز

کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟

چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !

من هیچ ندارم؛ آقا !

هیچ…

جز چند دانه سیگار؛

همین صفحه و

این قلم دشتی افکار ابلهان…

تکیه بده !

به شانه هایم تکیه بده و گریه کن !

من نــیــز ایــن چنین خواهم کرد…

حسین پناهی

و من چقدر دلم می خواهد

همه داستانهای پروانه ها را بدانند که
بی نهایت بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند

پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند بــه گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا بــه صحرا
و بهار بــه بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شــود نوشت
در گذر ایــن لحظات پرشتاب شبانه
که بــه غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حــتـی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و بــه آوازی گوش میدادم

که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

حسین پناهی

شب در چشمان من است؛

به سیاهی چشم‌هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است؛

به سفیدی چشم‌هایم نگاه کن!

شب و روز در چشمان من است؛

به چشم‌هایم نگاه کن!

پلک اگــر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!

حسین پناهی

حسین پناهی :

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه بــه دستی ظرفی را چرک می کنند

نه بــه حرفی دلی را آلوده

تنها بــه شمعی قانعند

و اندکی سکوت…

میزی بــرای کار

کاری بــرای تخت

تختی بــرای خواب

خوابی بــرای جان

جانی بــرای مرگ

مرگی بــرای یاد

یادی بــرای سنگ

این بود زندگی!؟

پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم کــه آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش بــه حال دامپزشکان!

از حسین پناهی

حسین پناهی :

پشت چراغ قرمز

پسرکی بــا چشمان معصوم  و دستانی کوچک گــفــت :

چسب زخم نمی خواهید ؟

پنچ تا  ؛ صد تومن  ؛

آهی کشیدم و بــا خود گفتم :

تمام چسب زخم هایت  را هم کــه بخرم ؛

نه زخم های من خوب می شــود نه زخم های تو …

اعتراف
من زنگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم ؛ پــس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

از زنده یاد حسین پناهی


حسین پناهی

حسین پناهی

 

وصیت نامه زیبای حسین پناهی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تــا پنجاه سانت بــه خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم؛ انگشتهای مرا بــه رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند؛ من بــه آن مشکوکم!

ورثه حق دارند بــا طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق؛ تلفن؛ لوله آب یــا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تــا هنگام دلتنگی؛ گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید؛ شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید بــه تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: ایــن عاقبت کسی اســت کــه زگهواره تــا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی کــه زیر تابوت مرا میگیرند؛ بــایــد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا بــه طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را بــه یک آدم مستحق بدهید؛ ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تــا هــمــه بــه گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

 

زندگی نامه حسین پناهی

 

زندگی نامه حسین پناهی

 

حسین پناهی دژکوه در ۶ شهریور ۱۳۳۵ (یا بــه روایتی ۱۳۳۹) در روستای دژکوه از توابع شهر سوق (شهرستان کهگیلویه) در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد. پــس از اتمام تحصیل در بهبهان بــه توصیه و خواست پدر بــرای تحصیل بــه مدرسه ی آیت الله گلپایگانی رفته بود…

و بعد از پایان تحصیلات بــرای ارشاد و راهنمایی مردم بــه محل زندگی اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت بــه مردم خدمت می کرد. تــا اینکه زنی بــرای پرسش مساله ای کــه برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود.از حسین می پرسد کــه فضله ی موشی داخل روغن محلی کــه حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است؛ آیا روغن نجس است؟ حسین بــا وجود اینکه می دانست روغن نجس است؛ ولــی اینرا هم می دانست کــه حاصل چند ماه تلاش ایــن زن روستایی؛ خرج سه چهار ماه خانواده اش را بــایــد تامین کند؛ بــه زن گــفــت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور؛روغن دیگر مشکلی ندارد.بعد از ایــن اتفاق بود کــه حسین علی رغم فشارهای اطرافیان؛ نتوانست تحمل کــنــد کــه در کسوت روحانیت باقی بماند. ایــن اقدام حسین بــه طرد وی از خانواده نــیــز منجر شد. حسین بــه تهران آمد و در مدرسه ی هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند.
پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. ســپــس چند نمایش تلویزیونی بــا استفاده از نمایشنامه های خودش ساخت کــه مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمایش دو مرغابی درمه از تلویزیون کــه علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نــیــز در آن بازی می کرد؛ خوش درخشید و بــا پخش نمایش های تلویزیونی دیگرش؛ طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمایش های دو مرغابی درمه و یک گل و بهار کــه پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود؛ بنا بــه درخواست مردم بــه دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده؛ نحوه خاص سخن گفتن؛ سادگی و خلوصی کــه از رفتارش می بارید و طنز تلخش بازیگر نقش های خاصی بود. امــا حسین پناهی بیشتر شاعربود. و ایــن شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او بــا نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد؛این مجموعه ی شعر تــا کنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شــد و بــه شش زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.
وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت

کتابهای وی :

من و نازی
ستاره
چیزی شبیه زندگی
دو مرغابی درمه
گلدان و آفتاب
پیامبر بی کتاب
دل شیر