فیلم

دانلود فیلم , دانلود رایگان فیلم , دانلود فیلم جدید , دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم

فیلم

دانلود فیلم , دانلود رایگان فیلم , دانلود فیلم جدید , دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم

زندگی نامه شیخ بهایی

شیخ بهایی

شیخ بهایی

 

شیخ بهاء الدین ؛ محمدبن حسین عاملی معروف بــه شیخ بهایی دانشمند بنام دوره صفویه است. اصل وی از جبل عامل شام بود. بهاء الدین محمد ده ساله بود کــه پدرش عزالدین حسین عاملی از بزرگان علمای شام بسوی ایران رهسپار گردید و چــون بــه قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند؛ در آن سکنی گزیدند و بهاءالدین بــه شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول گردید.

 

زندگینامه شیخ بهایی

 

زندگینامه شیخ بهایی

 

مرگ ایــن عارف بزرگ و دانشمند را بــه سال ۱۰۳۰ و یــا ۱۰۳۱ هجری در پایان هشتاد و هفتمین سال حیاتش ذکر کرده اند.وی در شهر اصفهان روی در نقاب خاک کشید و مریدان پیکر او را بــا شکوهی کــه شایسته شان او بود ؛ بــه مشهد بردند و در جوار حرم هشتمین امام شیعیان بــه خاک سپردند.

شیخ بهایی مردی بود کــه از تظاهر و فخر فروشی نفرت داشت و ایــن خود انگیزه ای بــرای اشتهار خالص شیخ بود.شیخ بهایی بــه تایید و تصدیق اکثر محققین و مستشرقین ؛ نادر روزگار و یکی از مردان یگانه دانش و ادب ایران بود کــه پرورش یافته فرهنگ آن عصر ایــن مرز و بوم و از بهترین نمایندگان معارف ایران در قرن دهم و یازدهم هجری قمری بوده است.

شیخ بهایی شاگردانی تربیت نموده کــه بــه نوبه خود از بزرگترین مفاخر علم و ادب ایران بوده اند؛ مانند فیلسوف و حکیم الهی ملاصدرای شیرازی و ملاحسن حنیفی کاشانی وعده یی دیگر کــه در فلسفه و حکمت الهی و فقه و اصول و ریاضی و نجوم سرآمد بوده و ستارگان درخشانی در آسمان علم و ادب ایران گردیدند کــه نه تنها ایران ؛بلکه عالم اسلام بــه وجود آنان افتخار می کند. از کتب و آثار بزرگ علمی و ادبی شیخ بهایی علاوه بر غزلیات و رباعیات دارای دو مثنوی بوده کــه یکی بــه نام مثنوی “نان و حلوا” و دیگری “شیر و شکر” می باشد و آثار علمی او عبارتند از “جامع عباسی؛ کشکول؛ بحرالحساب و مفتاح الفلاح والاربعین و شرع القلاف؛ اسرارالبلاغه والوجیزه”. سایر تالیفات شیخ بهایی کــه بالغ بر هشتاد و هشت کتاب و رساله می شــود همواره کتب مورد نیاز طالبان علم و ادب بوده است.

تا کی بــه تمنای وصال تو یگانه

اشکم شــود از هــر مژه چــون سیل روانه

خواهد کــه سرآید غم هجران تو یــا نه

ای تیره غمت را دل عشاق نشانه

جمعی بــه تو مشغول و تو غایب زمیانه

رفتم بــه در صومعه عابد و زاهد

دیدم هــمــه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی کــه تو را می طلبم خانه بــه خانه

روزی کــه برفتند حریفان پی هــر کار

زاهد ســوی مسجد شــد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

حاجی بــه ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در کــه زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا کــه روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر کــه جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی …کعبه و بتخانه بهانه

بلبل بــه چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شــد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی هــمــه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم ..من کــه روم خانه بــه خانه

عاقل بــه قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از هــمــه آئین تو جوید

تا غنچهء بشکفتهء ایــن باغ کــه بوید

هر کس بــه بهانی صفت حمد تو گوید

بلبل بــه غزل خوانی و قمری بــه ترانه

بیچاره بهایی کــه دلش زار غم توست

هر چند کــه عاصی اســت ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم بــه دم توست

تقصیر “خیالی” بــه امید کرم توست

یعنی کــه گنه را بــه از ایــن نـیـسـت بهانه

“شیخ بهایی”
بهاء الدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن حسن بن محمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی (جباعی) معروف بــه شیخ بهائی در سال ۹۵۳ ه.ق ۱۵۴۶ میلادی در بعلبک متولد شد. او در جبل عامل در ناحیه شام و سوریه در روستایی بــه نام “جبع” یــا “جباع” می زیسته و از نژاد “حارث بن عبدالله اعور همدانی” متوفی بــه سال ۶۵ هجری از معاریف اسلام بوده است.

ناحیه “جبل عامل” همواره یکی از مراکز شیعه در مغرب آسیا بوده اســت و پیشوایان و دانشمندان شیعه کــه از ایــن ناحیه برخاسته اند؛ بسیارند. در هــر زمان؛ حــتـی امروزه فرق شیعه در جبل عامل بــه وفور می زیسته اند و در بنیاد نهادن مذهب شیعه در ایران و استوار کردن بنیان آن مخصوصاً از قرن هفتم هجری بــه بعد یاری بسیار کرده و در ایــن مدت پیشوایان بزرگ از میان ایشان برخاسته اند و خاندان بهائی نــیــز از همان خانواده های معروف شیعه در جبل عامل بوده است.

بهاءالدین در کودکی بــه همراه پدرش بــه ایران آمد و پــس از اتمام تحصیلات؛ شیخ الاسلام اصفهان شد. چــون در سال ۹۹۱ هجری قمری بــه قصد حج راه افتاد؛ بــه بسیاری از سرزمینهای اسلامی از جمله عراق؛ شام و مصر رفت و پــس از ۴ سال در حالی کــه حالت درویشی یافته بود؛ بــه ایران بازگشت.

وی در علوم فلسفه؛ منطق؛ هیئت و ریاضیات تبحر داشت؛ مجموعه تألیفاتی کــه از او بر جای مانده در حدود ۸۸ کتاب و رساله است. وی در سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان درگذشت و بنابر وصیت خودش جنازه او را بــه مشهد بردند و در جوار مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام جنب موزه آستان قدس دفن کردند.

شخصیت ادبی شیخ بهایی

ـ بهائی آثار برجسته ای بــه نثر و نظم پدید آورده است. وی بــا زبان ترکی نــیــز آشنایی داشته است. عرفات العاشقین (تألیف ۱۰۲۲ـ ۱۰۲۴)؛ اولین تذکره ای اســت کــه در زمان حیات بهائی از او نام برده است.

بهترین منبع بــرای گردآوری اشعار بهائی؛ کشکول اســت تــا جائی کــه بــه عقیده برخی محققان؛ انتساب اشعاری کــه در کشکول نیامده اســت بــه بهائی ثابت نیست. از اشعار و آثار فارسی بهائی دو تألیف معروف تدوین شده است؛ یکی بــه کوشش سعید نفیسی بــا مقدّمه ای ممتّع در شرح احوال بهائی؛ دیگری توسط غلامحسین جواهری وجدی کــه مثنوی منحول « رموز اسم اعظم » (ص ۹۴ ـ ۹۹) را هم نقل کرده است. بــا ایــن هــمــه هــر دو تألیف حاوی تمام اشعار و آثار فارسی شیخ نیست.

اشعار فارسی بهائی عمدتاً شامل مثنویات؛ غزلیات و رباعیات است. وی در غزل بــه شیوه فخرالدین عراقی و حافظ؛ در رباعی بــا نظر بــه ابو سعید ابوالخیر و خواجه عبدالله انصاری و در مثنوی بــه شیوه مولوی شعر سروده است. ویژگی مشترک اشعار بهائی میل شدید بــه زهد و تصوّف و عرفان است. ازمثنوّیات معروف شیخ می توان از اینها نام برد: «نان و حلوا یــا سوانح سفر الحجاز»؛ ایــن مثنوی ملمّع چنانکه از نام آن پیداست در سفر حج و بر وزن مثنوی مولوی سروده شده اســت و بهائی در آن ابیاتی از مثنوی را نــیــز تضمین کرده است. او ایــن مثنوی را بــه طور پراکنده در کشکول نقل کرده و گردآورندگان دیوان فارسی وی ظاهراً بــه علت عدم مراجعه دقیق بــه کشکول متن ناقصی از ایــن مثنوی را ارائه کرده اند.

«نان و پنیر»؛ ایــن اثر نــیــز بر وزن و سبک مثنوی مولوی است؛ «طوطی نامه» نفیسی ایــن مثنوی را کــه از نظر محتوا و زبان نزدیکترین مثنوی بهائی بــه مثنوی مولوی است؛ بهترین اثر ادبی شیخ دانسته و بــا آنکه آن را در اختیار داشته جز اندکی در دیوان بهائی نیاورده و نام آن را نــیــز خود براساس محتوایش انتخاب کرده است.

«شیر و شکر»؛ اولین منظومه فارسی در بحر خَبَب یــا مُتدارک است. در زبان عربی ایــن بحر شعری پیش از بهائی نــیــز مورد استفاده بوده است. « شیر و شکر » سراسر جذبه و اشتیاق اســت و علی رغم اختصار آن (۱۶۱ بیت در کلیات؛ چاپ نفیسی؛ ص ۱۷۹ ـ ۱۸۸؛ ۱۴۱ بیت در کشکول؛ ج ۱؛ ص ۲۴۷ ـ ۲۵۴) مشحون از معارف و مواعظ حکمی است؛ لحن حماسی دارد و منظومه ای بدین سبک و سیاق در ادب فارسی سروده نشده است؛ مثنویهایی مانند «نان و خرما»؛ «شیخ ابوالپشم» و «رموز اسم اعظم» را نــیــز منسوب بدو دانسته اند کــه مثنوی اخیر بــه گزارش میر جهانی طباطبائی (ص ۱۰۰) از آنِ سید محمود دهدار است. شیوه مثنوی سرایی بهائی مورد استقبال دیگر شعرا؛ کــه بیشتر از عالمان امامیه اند واقع شده است. تنها نثر فارسی بهائی کــه در دیوان های چاپی آمده است؛ « رساله پند اهل دانش و هوش بــه زبان گربه و موش » است.

بهائی در عربی نــیــز شاعری چیره دست و زبان دانی صاحب نظر اســت و آثار نحوی و بدیع او در ادبیات عرب جایگاه ویژه ای دارد. مهمترین و دقیقترین اثر او در نحو؛ « الفوائد الصمدیه » معروف بــه صمدیه اســت کــه بــه نام برادرش عبدالصمد نگاشته اســت و جزو کتب درسی در مرحله متوسط علم نحو در حوزه های علمیه است. اشعار عربی بهائی نــیــز شایان توجه بسیار است. معروفترین و مهمترین قصیده او موسوم بــه « وسیله الفوزوالامان فی مدح صاحب الزّمان علیه السلام » در ۶۳ بیت اســت کــه هــر گونه شبهه ای را در اثناعشری بودن وی مردود می سازد. بهائی در ارجوزه سرایی نــیــز مهارت داشت و دو ارجوزه شیوا یکی در وصف شهر هرات بــه نام « هراتیه یــا الزّهره » (کشکول؛ ج۱؛ص ۱۸۹ ـ ۱۹۴) و دیگر ارجوزه ای عرفانی موسوم بــه « ریاض الارواح » (کشکول؛ ج۱؛ ص۲۲۵ ـ ۲۲۷) از وی باقی مانده است.

دوبیتیهای عربی شیخ نــیــز از شهرت و لطافت بسیاری برخوردار بوده کــه بیشتر آنها در اظهار شوق نسبت بــه زیارت روضه مقدّسه معصومین علیه السلام است.

شیخ محمدرضا فرزند شیخ حرّعاملی (متوفی ۱۱۱۰) مجموعه لطیفی از اشعار عربی و فارسی شیخ بهائی را در دیوانی فراهم آورده است. اشعار عربی وی اخیراً بــا تدوین دیگری نــیــز بــه چاپ رسیده است. بخش مهمی از اشعار عربی بهائی؛ لُغَز و معمّاست.

از بررسی شیوه نگارش بهائی در اکثر آثارش؛ ایــن نکته هویداست کــه وی مهارت فراوانی در ایجاز و بیان معمّا آمیز مطالب داشته است. وی حــتـی در آثار فقهی اش ایــن هنر را بــه کار برده کــه نمونه بارز آن «رسائل پنجگانه الاثناعشرّیه »؛ است. ایــن سبک نویسندگی در « خلاصه الحساب؛ فوائد الصمّدیه؛ تهذیب البیان و الوجیزه فی الدرایه » آشکاراتر است. بهائی تبحّر بسیاری در صنعت لغز و تعمیه داشته و رسائل کوتاه و لغزهای متعدّد و معروفی بــه عربی از وی بر جا مانده است. مانند:

« لغزالزبده » ( لغزی اســت کــه کلمه زبده از آن بــه دست می آید )؛ « لغزالنحو »؛ « لغزالکشّاف » ؛ « لغزالصمدیه »؛ « لغزالکافیه » و « فائده ». نامدارترین اثر بهائی الکشکول؛ معروف بــه « کشکول شیخ بهائی» اســت کــه مجموعه گرانسنگی از علوم و معارف مختلف و آینه معلومات و مشرب بهائی محسوب می شود.

بهائی در شمار مؤلفان پر اثر در علوم مختلف اســت و آثار او کــه تماماً موجز و بدون حشو و زواید است؛ مورد توجه دانشمندان پــس از او قرار گرفته و بر شماری از آنها شروح و حواشی متعدّدی نگاشته شده است. خود بهائی نــیــز بر بعضی تصانیف خود حاشیه ای مفصّل تر از اصل نوشته است.

از برجسته ترین آثار چاپ شده بهائی می توان از اینها نام برد: « مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین» ( تألیف ۱۰۱۵)؛ کــه ارائه فقه استدلالی شیعه بر مبنای قرآن (آیات الاحکام) و حدیث است. ایــن اثر دارای مقدمه بسیار مهمی در تقسیم احادیث و معانی برخی اصطلاحات حدیثی نزد قدما و توجیه تعلیل ایــن تقسیم بندی است. از اثر مذکور تنها باب طهارت نگاشته شده و بهائی در آن از حدود چهارصد حدیث صحیح و حسن بهره برده است؛ «جامع عباسی»؛ از نخستین و معروفترین رساله های علمیه بــه زبان فارسی؛ « حبل المتین فی اِحکام احکام الدّین » (تألیف ۱۰۰۷)؛ در فقه کــه تــا پایان صلوه نوشته اســت و در آن بــه شرح و تفسیر بیش از یکهزار حدیث فقهی پرداخته شده است؛ « الاثنا عشریه » در پنج باب طهارت؛ صلات؛ زکات؛ خمس؛ صوم و حج است. بهائی دراین اثر بدیع؛ مسائل فقهی هــر باب را بــه قسمی ابتکاری بر عدد دوازده تطبیق کرده است؛ خود وی نــیــز بر آن شرح نگاشته است.

« زبده الاصول » ایــن کتاب تــا مدتها کتاب درسی حوزه های علمی شیعه بود و دارای بیش از چهل شرح و حاشیه و نظم است. « الاربعون حدیثاً » (تألیف ۹۹۵) معروف بــه اربعین بهائی ؛ « مفتاح الفلاح » (تألیف ۱۰۱۵) در اعمال و اذکار شبانه روز بــه همراه تفسیر سوره حمد. ایــن اثر کم نظیر کــه گفته می شــود مورد توجه و تأیید امامان معصوم علیه السّلام قرار گرفته است.

« حدائق الصالحین » (ناتمام)؛ شرحی اســت بر صحیفه سجادیه کــه هــر یک از ادعیه آن بــا نام مناسبی شرح شده است. از ایــن اثر تنها الحدیقه الهلالیه در شرح دعای رؤیت هلال (دعای چهل و سوم صحیفه سجادیه) در دست است.

« حدیقه هلالیه » شامل تحقیقات و فوائد نجومی ارزنده اســت کــه سایر شارحان صحیفه از جمله سید علیخان مدنی در شرح خود موسوم ریاض السالکین از آن بسیار استفاده کرده اند. همچنین فوائد و نکات ادبی؛ عرفانی؛ فقهی و حدیثی بسیار در ایــن اثر موجز بــه چشم می خورد.

خدمات شیخ بهائی

در عرف مردم ایران؛ شیخ بهائی بــه مهارت در ریاضی و معماری و مهندسی معروف بوده و هنوز هم بــه همین صفت معروف است؛ چنانکه معماری مسجد امام اصفهان و مهندسی حصار نجف را بــه او نسبت می دهند. و نــیــز شاخصی بــرای تعیین اوقات شبانه روز از روی سایه آفتاب یــا بــه اصطلاح فنی؛ ساعت آفتاب یــا صفحه آفتابی و یــا ساعت ظلی در مغرب مسجد امام (مسجد ش-ا-ه سابق) در اصفهان هست کــه می گویند وی ساخته است.

در احاطه وی در مهندسی مساحی تردید نـیـسـت و بهترین نمونه کــه هنوز در میان است؛ نخست تقسیم آب زاینده رود بــه محلات اصفهان و قرای مجاور رودخانه اســت کــه معروف اســت هیئتی در آن زمان از جانب ش-ا-ه عباس بــه ریاست شیخ بهائی مأمور شده و ترتیب بسیار دقیق و درستی بــا منتهای عدالت و دقت علمی در باب حق آب هــر ده و آبادی و محله و بردن آب و ساختن مادیها داده اند کــه هنوز بــه همان ترتیب معمول اســت و اصل طومار آن در اصفهان هست.

دیگر از کارهای علمی کــه بــه بهائی نسبت می دهند طرح ریزی کاریز نجف آباد اصفهان اســت کــه بــه نام قنات زرین کمر؛ یکی از بزرگترین کاریزهای ایران اســت و از مظهر قنات تــا انتهای آبخور آن ۹ فرسنگ اســت و بــه ۱۱ جوی بسیار بزرگ تقسیم می شــود و طرح ریزی ایــن کاریز را نــیــز از مرحوم بهائی می دانند.

دیگر از کارهای شیخ بهائی؛ تعیین سمت قبله مسجد امام بــه مقیاس چهل درجه انحراف غربی از نقطه جنوب و خاتمه دادن بــه یک سلسله اختلاف نظر بود کــه مفتیان ابتدای عهد صفوی راجع بــه تشخیص قبله عراقین در مدت یک قرن و نیم اختلاف داشته اند.

یکی دیگر از کارهای شگفت کــه بــه بهائی نسبت می دهند؛ ساختمان گلخن گرمابه ای کــه هنوز در اصفهان مانده و بــه حمام شیخ بهائی یــا حمام شیخ معروف اســت و آن حمام در میان مسجد جامع و هارونیه در بازار کهنه نزدیک بقعه معروف بــه درب امام واقع اســت و مردم اصفهان از دیر باز همواره عقیده داشته اند کــه گلخن آن گرمابه را بهائی چنان ساخته کــه بــا شمعی گرم می شــد و در زیر پاتیل گلخن فضای تهی تعبیه کرده و شمعی افروخته در میان آن گذاشته و آن فضا را بسته بود و شمع تــا مدتهای مدیدهمچنان می سوخت و آب حمام بدان وسیله گرم می شــد و خود گفته بود کــه اگــر روزی آن فضا را بشکافند؛ شمع خاموش خواهد شــد و گلخن از کار می افتد و چــون پــس از مدتی بــه تعمیر گرمابه پرداختند و آن محوطه را شکافتند؛ فوراً شمع خاموش شــد و دیگر از آن پــس نتوانستند بسازند. همچنین طراحی منارجنبان اصفهان کــه هم اکنون نــیــز پا برجاست بــه او نسبت داده می شود.

استادان شیخ بهائی

آن طور کــه مؤلف عالم آرا آورده است؛ استادان او بجز پدرش از ایــن قرار بوده اند: “تفسیر و حدیث و عربیت و امثال آن را از پدر و حکمت و کلام و بعضی علوم منقول را از مولانا عبدالله مدرس یزدی مؤلف مشهور حاشیه بر تهذیب منطق معروف بــه حاشیه ملا عبدالله آموخت. ریاضی را از ملا علی مذهب ملا افضل قاضی مدرس سرکار فیض کاشانی فرا گرفت و طب را از حکیم عماد الدین محمود آموخت و در اندک زمانی در منقول و معقول پیش رفت و بــه تصنیف کتاب پرداخت.”

“مؤلف روضات الجنات استادان او را پدرش و محمد بن محمد بن محمد ابی الطیف مقدسی می شمارد و گوید کــه صحیح بخاری را نزد او خوانده است.”

علاوه بر استادان فوق در ریاضی؛ “بهائی نزد ملا محمد باقر بن زین العابدین یزدی مؤلف کتاب مطالع الانوار در هیئت و عیون الحساب کــه از ریاضی دانان عصر خود بوده نــیــز درس خوانده است.”

 

اشعار شیخ بهایی

 

اشعار شیخ بهایی

 

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان؛

روزی بــه امید

وز بخت سیه ندیده‌ام؛ هیچ زمان؛

یک روز سفید

قاصد چو نوید وصل بــا من می‌گفت؛

آهسته بگفت

در حیرتم از بخت بد خود کــه چــه سان؟

این حرف شنید

شیخ بهایی

ز مغروری کلاه از سر شــود دور

مبادا کس بــه زور خویش مغرور

بسا دهقان کــه صد خرمن بکارد

ز صد خرمن یکی را برندارد

شیخ بهایی

این راه زیارت است؛ قدرش دریاب

از شدت سرما؛ رخ از ایــن راه متاب

شک نـیـسـت کــه بــا عینک ارباب نظر

برفش پر قو باشد و خارش؛ سنجاب

/////////////////////

دی پیر مغان؛ آتش صحبت افروخت

ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت

از خرقهٔ کفر؛ رقعه‌واری بگرفت

آورد و بر آستین ایمانم دوخت

از شیخ بهایی

هر یک از موجود؛ بــا طوری وجود

بهر او موجود شد؛ انسان نمود

بود امر ممکنی از ممکنات

در ازل ممتاز از غیرش بــه ذات

بود امــا بودنی علمی و بس

حد علم ارچه نشد مفهوم کس

مأخذ کل؛ قدرت بی‌منتهی است

بی‌کم و بی‌کیف و أین و متی است

داشت از حق؛ بهر حق را هم ظهور

خواهی ار تمثیل وی؛ چــون ظل و نور

ظل؛ قدرت بود؛ کل؛ قبل الوجود

هم ز حق؛ از بهر حق معلوم بود

چون معانیشان ز یکدیگر جداست

گر تو ماهیاتشان خوانی؛ رواست

زانکه ماهیت ز ماهو مشتق است

زان بــه هــر یک صدق؛ تشبیه حق است

آنچه می‌گویم؛ هــمــه تقریب دان

نیست جز تقریب در وسع بیان

این بیانات و شروح؛ ای حق شناس

جمله تمثیل و مجاز اســت و قیاس

وه! چــه نیکو گــفــت دانای حکیم

از پی تمثیل قدوس و قدیم:

ای برون از فکر و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من
از شیخ بهایی

شیخ بهایی :

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی

بهر امتحان ای دوست ؛ گر طلب کنی جان را
آن چنان برافشانم ؛ کز طلب خجل مانی

بی وفا نگار من می کــنــد بــه کار من
خنده های زیر لب ؛ عشوه های پنهانی

دین و دل بــه یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

ما ز دوست غیر از دوست ؛ مقصدی نمی خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست از رسوم بگذشتن
آستین ایــن ژنده ؛ می کــنــد گریبانی

زاهدی بــه میخانه سرخ روی ز می دیدم
گفتمش مبارک باد بر تو ایــن مسلمانی

زلف و کاکل او را چــون بــه یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم ؛ عمارت کن
پیش از آنکه ایــن خانه رو نهد بــه ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهایی نه هــر بلا کــه بتوانی

معروفترین و بهترین شعر شیخ بهایی :

همه روز روزه بودن؛‌ هــمــه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن؛ سفر حجاز کردن

ز مدینه تــا بــه کعبه؛ سر و پا برهنه رفتن

دو لب از بــرای لبیک؛ بــه وظیفه باز کردن

به مساجد و معابر؛ هــمــه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی هــمــه احتراز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن؛‌ بــه خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش؛ طلب نیاز کردن

به خدا کــه هیچ کس را؛ ثمر آنقدر نباشد

که بــه روی ناامیدی در بسته باز کردن

شیخ بهایی

همه روز روزه بودن ؛ هــمــه شب نماز کردن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

شب جمعه ها نخفتن بــه خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

پی طاعت و زیارت بــه نجف مقیم گشتن

به مضاجع و مراقد سفر دراز کردن

به مساجد و معابد هــمــه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی هــمــه احتراز کردن

به خدا قسم کــه کس را ثمر آن قدر نبخشد

که بــه روی مستمندی در بسته باز کردن

شعر از : شیخ بهایی

تا کی   به  تمنای     وصال    تو  یگانه

اشکم شــود از هــر مژه چــون سیل روانه

خواهد بسر آید غم    هجران تو  یــا نه؟

ای تیر غمت را   دل    عشاق  نشانه

جمعی بــه تو مشغول و تو غایب زمیانه

شیخ بهائی

زندگینامه و بیوگرافی پروین اعتصامی

پروین اعتصامی

پروین اعتصامی

 

پروین اعتصامی نامی آشنا بــرای دوستداران شعر است؛ در ایــن بخش از سایت آکاایران بــرای شما مطالبی در مورد پروین اعتصامی را بــه همراه بیوگرافی ایــن شاعر  آماده کرده ایم؛ بــا ما همراه باشید.

پروین اعتصامی کــه نام اصلی او “رخشنده ” اســت در بیست و پنجم اسفند 1285 هجری شمسی در تبریز متولد شــد ؛ در کودکی بــا خانواده اش بــه تهران آمد ... پدرش کــه مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت…

 

زندگینامه پروین اعتصامی

 

زندگینامه پروین اعتصامی

 

و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شــد ؛ بــه پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.

” پدر پروین”

یوسف اعتصامی معروف بــه اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولین “چاپخانه” را در تبریز بنا کــرد ؛ مدتی هم نماینده ی مجلس بود.
اعتصام الملک مدیر مجله بنام “بهار” بود کــه اولین اشعار پروین در همین مجله منتشر شــد ؛ ثمره ازدواج اعتصام الملک ؛ چهار پسر و یک دختر است.

“مادر پروین”

مادرش اختر اعتصامی نام داشت ... او بانویی مدبر ؛ صبور ؛ خانه دار و عفیف بود ؛ وی در پرورش احساسات لطیف و شاعرانه دخترش نقش مهمی داشت و بــه دیوان اشعار او علاقه فراوانی نشان می داد.

“شروع تحصیلات و سرودن شعر”

پروین از کودکی بــا مطالعه آشنا شــد ... خانواده او اهل مطالعه بود و وی مطالب علمی و فرهنگی بــه ویژه ادبی را از لابه لای گــفــت و گوهای آنان درمی یافت در یازده سالگی بــه دیوان اشعار فردوسی ؛ نظامی ؛ مولوی ؛ ناصرخسرو ؛ منوچهری ؛ انوری ؛ فرخی کــه هــمــه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسی بــه شمار می آیند ؛ آشنا بود و از همان کودکی پدرش در زمینه وزن و شیوه های یادگیری آن بــا او تمرین می کرد.
گاهی شعری از شاعران قدیم بــه او می داد تــا بر اساس آن ؛ شعر دیگری بسراید یــا وزن آن را تغییر دهد ؛ و یــا قافیه های نو برایش پیدا کــنــد ؛ همین تمرین ها و تلاشها زمینه ای شــد کــه بــا ترتیب قرارگیری کلمات و استفاده از آنها آشنا شــود و در سرودن شعر تجربه بیاندوزد.
هر کس کمی بــا دنیای شعر و شاعری آشنا باشد ؛ بــا خواندن ایــن بیت ها بــه توانائی او در آن سن و سال پی می برد برخی از زیباترین شعرهایش مربوط بــه دوران نوجوانی ؛ یعنی یازده تــا چهارده سالگی او می باشد ؛ شعر ” ای مرغک ” او در 12 سالگی سروده شده است:

ای مُرغک خُرد ؛ ز آشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه؟
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمی شــود زمانه
رام از چــه شدی ؟ رمیدن آموز
مندیش کــه دام هست یــا نه
بر مردم چشم ؛ دیدن آموز
شو روز بــه فکر آب و دانه
هنگام شب آرمیدن آموز

با خواندن ایــن اشعار می توان دختر دوازده ساله ای را مجسم کــرد کــه اسباب بازی اش ” کتاب” اســت ؛ دختری کــه از همان نوجوانی هــر روز در دستان کوچکش ؛ دیوان قطوری از شاعری کهن دیده می شــود ؛ کــه اشعار آن را می خواند و در سینه نگه می دارد.
شعر ” گوهر و سنگ ” را نــیــز در 12 سالگی سروده است.
شاعران و دانشمندانی مانند استاد علی اکبر دهخدا ؛ ملک الشعرای بهار ؛ عباس اقبال آشتیانی ؛ سعید نفیسی و نصر الله تقوی از دوستان پدر پروین بودند ؛ و بعضی از آنها در یکی از روزهای هفته در خانه او جمع می شدند ؛ و در زمینه های مختلف ادبی بحث و گفتگو می کردند. هــر بار کــه پروین شعری می خواند ؛ آنها بــا علاقه بــه آن گوش می دادند و او را تشویق می کردند.

” ادامه تحصیلات”

پروین ؛ در 18 سالگی ؛ فارغ التحصیل شــد ؛ او در تمام دوران تحصیلی ؛ یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پیش از ورود بــه مدرسه ؛ معلومات زیادی داشت ؛ او بــه دانستن هــمــه مسائل علاقه داشت و سعی می کــرد ؛ در حد توان خود از هــمــه چیز آگاهی پیدا کند. مطالعات او در زمینه زبان انگلیسی آن قدر پیگیر و مستمر بود کــه می توانست کتابها و داستانهای مختلفی را بــه زبان اصلی ( انگلیسی ) بخواند ... مهارت او در ایــن زبان بــه حدی رسید کــه 2 سال در مدرسه قبلی خودش ادبیات فارسی و انگلیسی تدریس کرد.

“سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی”

در خرداد 1303 ؛ جشن فارغ التحصیلی پروین و هم کلاس های او در مدرسه برپا شد. او در سخنرانی خود از وضع نامناسب اجتماعی ؛ بی سوادی و بی خبری زنان ایران حرف زد. ایــن سخنرانی ؛ بعنوان اعلامیه ای در زمینه حقوق زنان ؛ در تاریخ معاصر ایران اهمیت زیاد دارد.

پروین در قسمتهای از اعلامیه “زن و تاریخ” گفته است:

« داروی بیماری مزمن شرق منحصر بــه تعلیم و تربیت اســت ؛ تربیت و تعلیم حقیقی کــه شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفیذ نماید. »
و درباره راه چاره اش گفته اســت :
« پیداست بــرای مرمت خرابی های گذشته ؛ اصلاح معایب حالیه و تمهید سعادت آینده ؛ مشکلاتی در پیش است. ایرانی بــایــد ضعف و ملالت را از خود دور کرده ؛ تند و چالاک ایــن پرتگاه را عبور کند. »

“اخلاق پروین”

یکی از دوستان پروین کــه سال ها بــا او ارتباط داشت ؛ درباره او گفته اســت :
« پروین ؛ پاک طینت ؛ پاک عقیده ؛ پاکدامن ؛ خوش خو و خوش رفتار ؛ نسبت بــه دوستان خود مهربان ؛ در مقام دوستی فروتن و در راه حقیقت و محبت پایدار بود. کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کــرد ؛ در معاشرت ؛ سادگی و متانت را از دست نمی داد ... هیچ وقت از فضایل ادبی و اخلاقی خودش سخن نمی گفت.»
همه ایــن صفات باعث شده بود کــه او نزد دیگران عزیز و ارجمند باشد.
مهمتر از هــمــه ایــن ها ؛ نکته ای اســت کــه از میان اشعارش فهمیده می شــود ... پروین ؛ بــا آن هــمــه شعری کــه سروده ؛ در دیوانی بــا پنج هزار بیت ؛ فــقــط یک یــا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و ایــن نشان دهنده فروتنی و اخلاق شایسته اوست.

“نخستین چاپ دیوان اشعار”

پیش از ازدواج ؛ پدرش بــا چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و ایــن کار را بــا توجه بــه اوضاع و فرهنگ آن روزگار ؛ درست نمی دانست. او فکر می کــرد کــه دیگران مــمــکن اســت چاپ شدن اشعار یک دوشیزه را ؛ راهی بــرای یافتن شوهر بــه حساب آورند!
اما پــس از ازدواج پروین و جدائی او از شوهرش ؛ بــه ایــن کار رضایت داد. نخستین مجموعه شعر پروین ؛ حاوی اشعاری بود کــه او تــا پیش از 30 سالگی سروده بود و بیش از صد و پنجاه قصیده ؛ قطعه ؛ غزل و مثنوی را شامل می شد.
مردم استقبال فراوانی از اشعار او کــردنــد ؛ بــه گونه ای کــه دیوان او در مدتی کوتاه پــس از چاپ ؛ دست بــه دست میان مردم می چرخید و بسیاری باور نمی کــردنــد کــه آنها را یک زن سروده اســت ؛ استادان معروف آن زمان ؛ مانند دهخدا و علامهء قزوینی ؛ هــر کدام مقاله هایی درباره اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

” کتابداری”

پروین مدتی کتابدار کتابخانه دانشسرای عالی تهران (دانشگاه تربیت معلم کنونی) بود ... کتابداری ساکت و محجوب کــه بسیاری از مراجعه کنندگان بــه کتابخانه نمی دانستند او همان شاعر بزرگ اســت ... پــس از چاپ دیوانش وزارت فرهنگ نــیــز از او تقدیر کرد.

” دعوت دربار و مدال درجه سه”

معمولا رسم اســت کــه دولت ؛ دانشمندان و بزرگان علم و ادب را طی برگزاری مراسمی خاص ؛ مورد ستایش و احترام قرار می دهد ... در چنین مراسمی وزیر یــا مقامی بالاتر ؛ مدالی را کــه نشانه سپاس ؛ احترام و قدردانی دولت از خدمات علمی و فرهنگی فرد مورد نظر اســت ؛ بــه او اهدا می کــنــد ؛ وزارت فرهنگ در سال 1315 مدال درجه سه لیاقت را بــه پروین اعتصامی اهدا کــرد ولــی او ایــن مدال را قبول نکرد.
گفته شده کــه حــتـی پیشنهاد رضا خان را کــه از او بــرای ورود بــه دربار و تدریس بــه ملکه و ولیعهد وقت دعوت کرده بود ؛ نپذیرفت ؛ روحیه و اعتقادات پروین بــه گونه ای بود کــه بــه خود اجازه نمی داد در چنین مکان هایی حاضر شــود ... او ترجیح می داد در تنهایی و سکوت شخصی اش بــه مطالعه بپردازد.
او کــه در 15 سالگی درباره ستمگران و ثروتمندان بــه سرودن شعر پرداخته ؛ چگونه می تواند بــه محیط اشرافی دربار قدم بگذارد و در خدمت آنها باشد ؟
او کــه انسانی آماده ؛ دارای شعوری خلاق و همواره درگیر در مسائل اجتماعی بود بــه ایــن نشان ها و دعوت ها فریفته نمی شد.

در ایــن جا یکی از اشعار پروین در مذمت اغنیای ستمگر را می خوانیم :

برزگری پند بــه فرزند داد؛ کای پسر
این پیشه پــس از من تو راست
مدت ما جمله بــه محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
….
هر چــه کنی نخست همان بدروی
کار بد و نیک ؛ چو کوه و صداست
….
گفت چنین ؛ کای پدر نیک رای
صاعقه ی ما ستم اغنیاست
پیشه آنان ؛ هــمــه آرام و خواب
قسمت ما ؛ درد و غم و ابتلاست
ما فقرا ؛ از هــمــه بیگانه ایم
مرد غنی ؛ بــا هــمــه کس آشناست
خوابگه آن را کــه سمور و خزست
کی غم سرمای زمستان ماست
تیره دلان را چــه غم از تیرگیست
بی خبران را چــه خبر از خداست

” دوران بیماری و مرگ پروین”

پروین اعتصامی ؛ پــس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی کــه برادرش – ابوالفتح اعتصامی – دیوانش را بــرای چاپ دوم آن حاضر می کــرد ؛ ناگهان در روز سوم فروردین 1320 بستری شــد پزشک معالج او ؛ بیماری اش را حصبه تشخیص داده بود ؛ امــا در مداوای او کوتاهی کــرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و شبی حال او بسیار بد شــد و در بستر مرگ افتاد.
نیمه شب شانزدهم فروردین 1320 پزشک خانوادگی اش را چندین بار بــه بالین او خواندند و حــتـی کالسکه آماده ای بــه در خانه اش فرستادند ؛ ولــی او نیامد و …. پروین در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست .
پیکر پاک او را در آرامگاه خانوادگی اش در شهر قم و کنار مزار پدرش در جوار خانم حضرت معصومه (س) بــه خاک سپردند ... پــس از مرگش قطعه شعری از او یافتند کــه معلوم نـیـسـت در چــه زمانی بــرای سنگ مزار خود سروده بود ... ایــن قطعه را بر سنگ مزارش نقش کــردنــد ؛ آنچنانکه یاد و خاطره اش در دل مردم نقش بسته است

 

اشعار پروین اعتصامی

 

اشعار پروین اعتصامی

 

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور؛ امــا تندرست

عنکبوتی دید بر در؛ گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را بــه کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده؛ امــا پیش بین

از بــرای صید؛ دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا؛ دورتر؛ نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت بــا نخ های خام

کاردانان؛ کار زین سان می کنند

تا کــه گویی هست؛ چوگان می زنند

گه تبه کردی؛ گهی آراستی

گه درافتادی؛ گهی برخاستی

کار آماده ولــی افزار نه

دایره صد جا ولــی پرگار نه

زاویه بی حد؛ مثلث بی شمار

این مهندس را کــه بود آموزگار؟!

کار کرده؛ صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار؛ تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا؛ زمانی بندباز

پست و بی مقدار؛ امــا سربلند

ساده و یک دل؛ ولــی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چــه کار سرسری ست؟

آسمان؛ زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در ایــن کارگاه

کس نمی‌بیند ترا؛ ای پر کاه

می تنی تاری کــه جاروبش کنند؟

می کشی طرحی کــه معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شــود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولــی سست و خراب

نقش نیکو می زنی؛ امــا بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گــفــت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در ایــن آتش مسوز

چون تو نساجی؛ نخواهد داشت مزد

دزد شــد گیتی؛ تو نــیــز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز؛ فردا نــیــز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق؛ پا ز ما

قدرت و یاری از او؛ یارا ز ما

تو بــه فکر خفتنی در ایــن رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چــه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست؛ زیــرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر؛ درد ایــن پرده؛ چرخ پرده در

رخت بر بندم؛ روم جای دگر

گر سحر ویران کـنـنـد ایــن سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما کــه عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث؛ بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کــرد ایــن عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق ایــن گرداب سخت

آنکه داد ایــن دوک؛ ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر؛ ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند ایــن قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر

نیست چــون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما ایــن بود تــا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام ایــن ست؛ گر کم یــا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد؛ کار تو چیست؟

بار ما خالی است؛ دربار تو چیست؟

می نهم دامی؛ شکاری می زنم

جوله‌ام؛ هــر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چــون هباست

آن سرایی کــه تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم ایــن خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر کــه محکم بود و گر سست ایــن بنا

از بــرای ماست؛ نز بهر شما

گر بــه کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر بــه همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان؛ از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند ایــن ریسمان ها را بــه هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو؛ تــا کــه در خم هست رنگ

برق شــد فرصت؛ نمی داند درنگ

گر بنایی هست بــایــد برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر کــه فردایی نباشد؛ چــون کنیم؟

عنکبوت؛ ای دوست؛ جولای خداست

چرخه‌اش می گردد؛ امــا بی صداست

پروین اعتصامی

پدر آن تیشه کــه برخاک  تو زد دست اجل

تیشه ای بـود کــه شـد  باعـث ویرانـی مـن

یوسـفـت نـام  نهادند و بـه  گـرگت  دادنــد

مرگ گرگ توشد؛ ای یوسف کنعانی مـن

مـه گردون ادب بـودی و در خـاک شــدی

خـاک زندان توگشـت؛ ای مه زنـدانی مـن

از نـدانسـتن مـن؛ دزد قـضـا آگـه بــود

چـو تـو را برد؛ بخـنـدیـد بــه نادانـی مـن

آنـکه در زیر زمین؛ داد سر و سامانـت

کاش میخورد غم بی سر و سامانی مـن

به سر خاک تو رفتم؛ خط پاکش خواندم

آه از ایــن خـط کــه نوشتند بــه پیشـانی مـن

رفـتی و روز مـرا تیره تـر از شـب کردی

بـی تــو در ظـلمتم ای دیــدۀ نــورانی مــن

بی تو اشک و غم حسرت؛ هــمــه مهمان منند

قـدمی رنجه کـن از مـهر؛ بــه مهمـانی مـن

صــفحه  رو  ز انـظار؛  نـهان  مـیدارم

تـا نـخوانند در ایــن صـفحه؛ پریشانی مـن

دَهر بسیار چو من سر بــه گریبـان دیده است

چـه تـفاوت  کـندش سـر به  گـریبانی  مـن؟

عضو جمعیت حق گشتـی و دیگر نخوری

غـم تـنهــایی و مهجـوری و حـیرانـی مـن

گـل و ریـحـان کــدامین چـمنت بــنمودنـد؟

کـه شکستی قـفـس؛ ای مرغ گلستـانی مـن

مــن کـه قــدر گـهر پــاک تــو مـیدانستم

ز چـه مـفقود شـدی؛ ای گـُهر کــانی مـن

مـن کـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـیـدادم

آب و رنگت چــه شد؛ ای لاله نعمانی مـن؟

من یکی مرغ غزل خوان تو بودم؛ چــه فِتـاد

که دگـر گـوش نـدادی  به  نواخـوانی مـن؟

گـنج خود خـواندیم و رفـتی و بگذاشــتیم

ای عـجب بعد تـو بــا کیست نگهبـانی مـن؟

پروین اعتصامی

براهی در؛ سلیمان دید موری

که بــا پای ملخ میکرد زوری

بزحمت؛ خویش را هــر سو کشیدی

وزان بار گران؛ هــر دم خمیدی

ز هــر گردی؛ برون افتادی از راه

ز هــر بادی؛ پریدی چــون پر کاه

چنان در کار خود؛ یکرنگ و یکدل

که کارآگاه؛ اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هــر کس؛ جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گــفــت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل؛ خوانهاست

بهر خوان سعادت؛ میهمانهاست

بیا زین ره؛ بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما؛ هــر چــه خواهی

به خار جهل؛ پای خویش مخراش

براه نیکبختان؛ آشنا باش

ز ما؛ هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما؛ هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا بــایــد چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده ایــن بار گران را

میازار از بــرای جسم؛ جان را

بگفت از سور؛ کمتر گوی بــا مور

که موران را؛ قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

که ما را از سلیمان؛ بی نیازیست

نیفتد بــا کسی ما را سر و کار

که خود؛ هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود؛ هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما؛ خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من ایــن پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره بــایــد کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی کــه پایت را ببندند

مکن کاری کــه هشیاران بخندند

گه تدبیر؛ عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شــد پیرایهٔ پیری؛ جوانی

حساب خود؛ نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد؛ کوته‌داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چــه در کار آزمودن

نباید جز بخود؛ محتاج بودن

هر آن موری کــه زیر پای زوریست

سلیمانیست؛ کاندر شکل موریست

پروین اعتصامی

شنیدستم کــه وقت برگریزان

شد از باد خزان؛ برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر؛ پنهان چــون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کــرد آهنگ تاراج

ز تنها سر؛ ز سرها دور شــد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود ایــن سعادت جاودانی

ز نرگس دل؛ ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا؛ ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبا؛ نه پودی

بخود هــر شاخه‌ای لرزید ناگاه

فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بیگه؛ برآشفت

نهان بــا شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش

بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چــون طفلان بمهدم

زمانی شیردادی؛ گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود

نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چرا بی موجبی دادی بــه بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد

ره و رسم خوشت؛ خورسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای

که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت ایــن چهر شاداب

چه شــد کز من گرفتی رونق و آب

بیاد رنج روز تنگدستی

خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان بــا غم

ز طیب گل؛ بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری

ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم

بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

مرا بر تن؛ حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم

نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هــر مرغی ز کارم

گهرها کــرد هــر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی

چه حاصل؛ زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شــد چنگ

نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار

نه مست اندر امان باشد؛ نه هشیار

جهان را هــر دم آئینی و رائی است

چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند

ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ

مرا نــیــز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال

گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری

چه خواهی کــرد غیر از سازگاری

ستمکاری؛ نخست آئین گرگست

چه داند بره کوچک یــا بزرگست

تو همچون نقطه؛ درمانی درین کار

که چــون میگردد ایــن فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

مرا نــیــز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

ز شاخ و برگ؛ خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست

تو برگی؛ برگ را چندان بها نیست

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز

نزیبد چــون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه گلشن را شــد از دست

چه غم گر برگ خشکی نـیـسـت یــا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار

تو بشکستی؛ مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری

که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه

درافتد چــون تو روزی بر گذرگاه

پروین اعتصامی

به ماه دی؛ گلستان گــفــت بــا برف

که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پــس نباری

بسی گلبن؛ کفن پوشید از تو

بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هــر چــه را؛ دیگر نپیوست

زدی هــر زخم؛ گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی

نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را

هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست؛ مهر از کینه بشناس

ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک

چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکهٔ من حله گیرد

شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را

گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هــر سال؛ گردون میفرستد

به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شــد از من

چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی

به بلبل؛ داستان دوستاری

ز من؛ گلهای نوروزی شب و روز

فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم

درین گنجینه داری هــر چــه داری

مرا بــا خود ودیعتهاست پنهان

ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم بــه پستی

بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر

که باشد جامهٔ پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل

چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما

که میل خواب داری؟ گــفــت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای؛ گفتم

که بــایــد صبر کــرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر؛ کــه دیگر

ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش

که تــا بیرون کــنــد از سر خماری

چو سوسن خسته شــد گفتم چــه خواهی

بگفت ار راست بــایــد گفت؛ یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی

منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر؛ نه خرمن

نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی

زبونی باشد و بد روزگاری

از ایــن پس؛ باغبان آید بــه گلشن

مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید بــه جسم؛ ایــن مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاری

درختان؛ برگ و گل آرند یکسر

بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل؛ روشن کنی چشم

نه بیهوده اســت ایــن چشم انتظاری

نثارم گل؛ ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور

تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت

که ما کردیم ایــن خدمتگذاری

پروین اعتصامی

ای خوش از تن کوچ کردن؛ خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را بــا نور علم

در دل شب؛ پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان؛ گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

پروین اعتصامی

اشعار مولوی

مولوی

مولوی

 

سرزمین ایران از دیربا ز مهد تفکرات عرفانی و تأ ملات اشراقی بوده است.از اینرو در طی قرون و اعصار؛ نام آورانی بیشمار در عرصۀ عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده اســت ... یکی از ایــن بزرگان نام آور حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی اســت کــه بــه ملّای روم و مولوی رومی آوازه یافته است. او در ششم ربیع الاول سال 604هجری قمری در بلخ زاده شد.پدر او مولانا محمدبن حسین خطیبی اســت کــه بــه بهاءالدین ولد معروف شده است.و نــیــز او را بــا لقب سلطان العلماء یاد کرده اند.بهاءولد از اکابر صوفیه واعاظم عرفا بودو خرقۀ او بــه احمد غزالی می پیوست.وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای دیرین داشت و از آن رو کــه میانۀ خوشی بــا قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛پرچمداران کلام و جدال بــا او از سر ستیز در آمدنداز آن جمله فخرالدین رازی بود کــه استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.

به درستی معلوم نـیـسـت کــه سلطان العلماء در چــه سالی از بلخ کوچید؛به هــر حال جای درنگ نبود و جلال الدین محمد 13سال داشت کــه سلطان العلماءرخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گــفــت و سوگند یاد کــرد کــه تــا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته بــه شهر خویش باز نگردد.پس شهر بــه شهر و دیار بــه دیار رفت و در طول سفر خود بــا فرید الدین عطار نیشابوری نــیــز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را بــه قونیه دعوت کرد.او از همان بدو ورود بــه قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.

سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628هجری قمری خاموش شــد و در دیار قونیه بــه خاک سپرده شد.درآن زمان مولانا جلال الدین گام بــه بیست و پنجمین سال حیات خود می نهاد ؛مریدان گرد او ازدحام کــردنــد و از او خواستند کــه برمسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.

همه کــردنــد رو بــه فرزندش کــه تویی در جمال مانندش

شاه ما زین ســپــس تو خواهی بود از تو خواهیم جمله مایه و سود

 

 

زندگینامه مولوی

زندگینامه مولوی

 

سید برهان الدین محقق ترمذی مرید صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی کــه مولانا را بــه واد ی طریقت راهنمایی کرد. وی ناگهان بار سفر بر بست تابه دیدار مرشد خود سلطان العلماء د رقونیه برسد. شهر بــه شهر راه پیمود تــا اینکه بــه قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنکه او یکسال پیش ا زاین خرقه تهی کرده و از دنیا رفته بود.

وقتی کــه سید نتوانست بــه دیدار سلطان العلماء نائل شــود رو بــه مولانا کــرد و گــفــت د رباطن من علومی اســت کــه ا زپدرت بــه من رسیده ایــن معانی را از من بیاموز تــا خلف صدق پدر شود.

مولانا نــیــز بــه دستور سید بــه ریاضت پرداخت و مدت نه سال بــا او همنشین بود و زان پــس برهان الدین رحلت کرد.

بود در خدمتش بــه هم نه سال تــا کــه شــد مثل او بــه قال و بــه حال

طلوع شمس

مولانا در آستانۀ چهل سالگی مردی بــه تمام معنی و عارف ودانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می بردند تــا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش بــه نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه 26جمادی الآخر سنه 642 هجری قمری بــه قونیه آمد و بــا مولانا برخورد کــرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد.

و ایــن سجاده نشین بــا وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کــرد تــا بدانجا کــه خود؛ حال خود را چنین وصف می کند:

زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین بــا وقاری بودم بازیچۀ کودکان کویم کردی

چگونگی پیوستن شمس بــه مولانا

روزی مولوی بــا خرسندی و بی خیالی از راه بازار بــه خانه باز می گشت ناگهان عابری نا شناس ا زمیان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شــد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: صراف عالم معنی؛ محمد (ص) برتر بود یــا بایزید بسطام ؟

مولانای روم کــه عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست بــا لحنی آکنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را بــا او چــه نسبت؟

اما درویش تاجر نما کــه بــا ایــن سخن نشده بود بانگ برداشت: پــس چرا آن یک ( سبحانک ما عرفناک) گــفــت و ایــن یک ( سبحانی ما اعظم شأ نی ) بــه زبان راند؟

مولانا لحظه ای تأمل کــرد و گفت: بــا یزید تنگ حوصله بود بــه یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود بــه یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا ایــن را گــفــت و بــه مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی کــه بین آنها رد وبدل شــد بیگانگی آنها تبدیل بــه آشنایی گشت. نگاه شمس بــه مولانا گفته بود از راه دور بــه جستجویت آمده ام امــا بــا ایــن بار گران علم وپندارت چگونه بــه ملاقات الله می توانی رسید؟

ونگاه مولانا بــه او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش و ایــن بار مزاحم را از شانه هایم بردار.

پیوستن شمس بــه مولانا در حدود سال 642 هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کــرد کــه درس و وعظ را کنار گذاشت و بــه شعرو ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعرو شاعری شکوفا شــد و بــه سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس بــه مولانا چــه گــفــت و چــه آموخت و چــه فسانه و فسونی ساخت کــه سراپا دگرگونش کــرد معمایی اســت کــه « کس نگشود و نگشاید بــه حکمت ایــن معما را». امــا واضح و مبرهن اســت کــه شمس مرد ی عالم و جهاندیده بود. و برخی بــه خطا گمان کرده اند کــه او از حیث دانش و فن بی بهره بوده اســت مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات؛ لغت؛ تفسیر قرآن و عرفان است.

غروب موقت شمس

رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید و خود نشان داد. آنها می دیدند کــه مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی بــه آنان نمی کــنــد از ایــن رو فتنه جویی را آغاز کــردنــد و در عیان و نهان بــه شمس ناسزا می گـفـتـنـد و همگی بــه خون شمس تشنه بودند.

شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مریدان خودبین و تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شــد و چاره ای جز کوچ ندید. از ایــن رو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونیه را بــه مقصد دمشق ترک گفت.

شمس در حجاب غیبت فرو شــد و مولانا نــیــز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان کــه دیدند رفتن شمس نــیــز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.

پیش شیخ آمدند لابه کنان کــه ببخشا مکن دگر هجران

توبۀ ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی بــه دمشق فرستاد تــا شمس را بــه قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم بــه فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کــرد و پــس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا بــه شمس دست یافت و بــا احترام پیغام جان سوز او را بــه شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت بــه قونیه نمود. سلطان ولد بــه شکرانۀ ایــن موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تــا آنکه بــه قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

غروب دائم شمس

مدتی کار بدین منوال سپری شــد تــا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام طمع شعله ور شــد توبه شکستند و آزارو ایذای شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو کردار نابخردانۀ ایــن مریدان رنجیده خاطر شــد تــا بدانجا کــه بــه سلطان ولد شکایت کرد:

خواهم ایــن بار آنچنان رفتن کــه نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز ندهد کس نشان ز من هرگز

چون بمانم دراز؛ گویند ایــن کــه ورا دشمنی بکشت یقین

او چندین بار ایــن سخنان را تکرار کــرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان؛ تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.

شیدایی مولانا

مولانا درفراغ شمس نا آرام شــد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب بــه سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.

روزو شب د رسماع رقصان شــد بر زمین همچو چرخ گردان شد

این شیدایی او بدانجا رسید کــه دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را بــه ســوی شام ودمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هــر چــه گشت شمس را نیافت و ناچار بــه قونیه بازگشت.

در ایــن سیر روحانی و سفر معنوی هــر چند کــه شمس را بــه صورت جسم نیافت ولــی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت کــه آنچه بــه دنبال اوست در خود حاضر ومتحقق است. ایــن سیر روحانی د راو کمال مطلوب پدید آورد. مولانا بــه قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای د رآفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را وسیله ای بــرای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی کــه بــه روح کمک می کــرد تــا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد پله پله تــا بام عالم قدس عروج نماید.

چندین سال بر ایــن منوال سپری شــد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شــد ولــی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انــجـام چاره ای جز بازگشت بــه دیار خود ندید.

صلاح الدین زرکوب

مولانا بنا بر عقیدۀ عارفان و صوفیان بر ایــن باور بود کــه جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق درهمۀ مظاهر پیدا و ظاهر اســت و اینک بــایــد دید کــه آن آفتاب جهانتاب ا زکدامین کرانه سر برون می آورد و از وجود چــه کسی نمایان می شود؟

روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی دروی ظاهر شــد و بــه چرخ در آمد شیخ صلاح الدین بــه الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تــا نماز دیگر بــا مولانا در سماع بود.

بدین ترتیب بود کــه مولانا شیفتۀ صلاح الدین شــد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست ایــن لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کــنــد و جای خالی شمس را تــا حدودی پر سازد. صلاح الدین مردی عامی و امّی از مردم قونیه بود و پیشۀ زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره ... مولانا زرکوب را خلیفۀ خود ساخت و حــتـی سلطان ولد را بــا آن هــمــه مقام علمی سفارش اکید کــرد کــه بــایــد حلقۀ ارادت زرکوب را بــه گوش کند. هــر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولــی در عین حال مقام خود را بــه ویژه در علوم ومعارف برتر از زرکوب می دانست ولــی سر انــجـام بــه فراست دریافت کــه معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او بــا ایــن تأمل خودبینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نــیــز همانند شمس تبریزی مورد حسادت مریدان واقع می شــد امــا بــه هــر حال مولانا مدت ده سال بــا وی مؤانست و مصاحبت داشت تــا اینکه زرکوب بیمار شــد و سرانجام نــیــز خرقه تهی کــرد و در قونیه دفن شد.

حسام الدین چلبی

حسام الدین چلبی معروف بــه اخی ترک از اکابر عرفا و مرید صدیق مولانا بود. مولانا بــا او نــیــز ده سال مجالست داشت و حــتـی نظم کتاب شریف مثنوی بــه درخواست او صورت گرفت امــا قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوجۀ حسام الدین وفات یافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدین محمد را کــه سی و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر بــه جنازۀ او حاضر نشد. درست اســت کــه بین علاءالدین بــا پدر دراین ایّام اختلافاتی وجود داشت امــا بدون شک ایــن اختلافات مانع از تأثر شدید پدر در مرگ فرزند نشد. بــه ایــن ترتیب مدت دو سال نظم مثنوی متوقف شــد و در سال 662 هجری قمری مجدداً آغاز شد.

حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت تــا بدانجا کــه آورده اند: روزی مولانا بــا جمع اصحاب بــه عیادت چلبی می رفت در میان محله سگی برابر آمد؛ کسی خواست او را برنجاند فرمود کــه سگ کوی چلبی را نشاید زدن.

آن سگی را کــه بود در کوی او من بــه شیران کی دهم یک موی او

همچنین آورده اند کــه از حضرت خداوندگار ( مولانا ) سؤال کــردنــد کــه از ایــن سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ فرمود: مولانا شمس الدین بــه مثابت آفتاب اســت و شیخ صلاح الدین درمرتبۀ ماه اســت و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و رهنما.

آثار مولانا

آثار کتبی مولانا را بــه دو قسمت ( منظوم و منثور ) می توان تقسیم کرد. آثار منظوم:

1- مثنوی: کتابی اســت تعلیمی و درسی در زمینۀ عرفان و اصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بیشتر بــه خاطر همین کتاب معروف شده. مثنوی از همان آغاز تألیف در مجالس رقص و سماع خوانده می شــد و حــتـی در دوران حیات مولانا طبقه ای بــه نام مثنوی خوانان پدید آمدند کــه مثنوی را بــا صوتی دلکش می خواندند.

به مناسبت ذکر نی 18 بیت نخست مثنوی را نی نامه گفته اند. نی نامه حاوی تمام معانی و مقاصد مندرج در شش دفتر اســت بــه عبارتی همۀ شش دفتر مثنوی شرحی اســت بر ایــن 18 بیت.

2- غزلیات: ایــن بخش از آثار مولانا بــه کلیات یــا دیوان شمس معروف گشته؛ زیــرا مولانا در پایان و مقطع بیشتر آنها بــه جای ذکر نام یــا تخلص خود بــه نام شمس تبریزی تخلص کرده. بــه احصای نیکلسن مجموعۀ غزلیات مولانا حدود 2500 غزل است.

3- رباعیات: معانی و مضامین عرفانی و معنوی در ایــن رباعیها دیده می شــود کــه بــا روش فکر و عبارت بندی مولانا مناسبت تمام دارد ولــی روی هم رفته رباعیات بــه پایۀ غزلیات و مثنوی نمی رسد و متضمّن 1659 رباعی است.

آثار منثور:

1- فیه ما فیه: ایــن کتاب مجموعۀ تقریرات مولانا اســت کــه در مجالس خود بیان کرده و پسر او بهاءالدین یــا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده. فیه ما فیه در موارد کثیر بــا مثنوی مشابهت دارد منتهی نسبت بــه مثنوی مفهوم تر و روشن تر اســت زیــرا ایــن اثر نثر اســت و کنایات شعری را ندارد.

2- مکاتیب: ایــن اثر بــه نثر اســت و مشتمل بر نامه ها و مکتوبات مولانا بــه معاصرین خود.

3- مجالس سبعه: و آن عبارتست از مجموعۀ مواعظ و مجالس مولانا یعنی سخنانی کــه بــه وجه اندرز و بــه طریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.

وفات مولانا

مدتها بود جسم نحیف و خستۀ مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود ا اینکه سرانجام ایــن آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری رحلت فرمود.

در آن روز پر سوز؛ سرما و یخبندان در قونیه بیداد می کــرد و دانه های نرم و حریرین برف در فضا می رقصیدند و بر زمین می نشستند. سیل پر خروش مردم پیرو جوان؛ مسلمان و گبر؛ مسیحی و یهودی همگی در ایــن ماتم شرکت داشتند. افلاکی می گوید:« بسی مستکبران و منکران کــه آن روز؛ زنّار بریدند و ایمان آوردند » و چهل شبانه روز ایــن عزا و سوگ بر پا بود.

بعد چل روز ســوی خانه شدند هــمــه مشغول ایــن فسانه شدند

روز و شب بود گفتشان هــمــه ایــن کــه شــد آن گنج زیر خاک دفین

آری چنین بود زندگی مولانای ما؛ زندگی ایــن خداوندگار بلخ و روم کــه بــرای وصول بــه عشق واقعی بــرای نیل بــه از خود رهایی در مقام فنا و بالاخره بــرای سیر تــا ملاقات خدا کــه راه آن در فراسوی پله های حس و عقل و ادراک عادی انسانی اســت از زیر رواقهای غرور انگیز مدرسه و از فراز منبری کــه در بالای آن آدمی آنچه را خود بدان تن د رنمی دهد از دیگران مطالبه می کند؛ خیز برداشت و بــا حرکتی سریع و بی وقفه پله پله نردبان نورانی سلوک را یک نفس تــا ملاقات خدا طی کرد. یک نفس امــا در طول مدت یک عمر شصت و هشت ساله کــه بــرای عمر تاریخ یک نفس هم نبود.

 

اشعار مولوی

 

اشعار مولوی

 

بشنـو ایــن نی چــون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…
مولوی

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تــا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چــه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

مــن  غلام  قمــرم ؛ غیـــر  قمـــر  هیــــچ  مگو
پیش مـــن جــز سخن شمع و شکــر هیچ مگو
سخن رنج مگو ؛جز سخن گنج مگو
ور از ایــن بی خبری رنج مبر ؛ هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ؛ عشق مرا دید و بگفت
آمـــدم ؛ نعـــره مــزن ؛ جامه مـــدر ؛هیچ مگو
گفتــم :ای عشق مــن از چیز دگــر می ترســم
گــفت : آن  چیـــز  دگـــر  نیست  دگـر ؛ هیچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهای  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان کـــه بلـــی ؛ جــــز کــه بــه سر هیچ مگو
قمـــری ؛ جـــــان  صفتـــی  در  ره  دل  پیــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطیف  اســت  سفـــر  هیـــچ  مگــو
گفتم : ای دل چــه مه اســت ایــن ؟ دل اشارت می کرد
کـــه  نـــه  اندازه  توســت  ایـــن  بگـــذر  هیچ  مگو
گفتم : ایــن روی فرشته ست عجب یــا بشر است؟
گفت : ایــن غیـــر فرشته ست و بشــر هیچ مگو
گفتم :این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد
گــفت : می باش چنیــن زیرو زبر هیچ مگو
ای نشسته در ایــن خانه پر نقش و خیال
خیز از ایــن خانه برو؛رخت ببر؛هیچ مگو
گفتم:ای دل پدری کن؛نه کــه ایــن وصف خداست؟
گفت : این  هست  ولـــی  جان  پدر  هیچ  مگو
مولوی

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار بــه دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس کــه بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا بــا عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
مولوی

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پــس صبر تـــو را او بــه ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید کــه کس آن راه نداند…
مولوی

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هــر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
مولوی

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده ایــن بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلک نــی خلق مـــاند نــی ملـــک
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  کـــمی  از  نـــور  جان  آدمی
کـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا کـــه محرم کـم زند…
مولوی

من اگــر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم بــه دو صد پرده نهانم
مشنـو ایــن سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از ایــن ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…
مولوی

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چــون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چــه بگویم ای صنم  نـیـسـت جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی

تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا    مولوی

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من اســت   مولوی

اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را کــه وفا نـیـسـت ز عالم کم باد
دیدی کــه مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم کــه هزار آفرین بر غم باد   مولوی

ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟   مولوی

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چــه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است   مولوی

گر شرم همی از آن و ایــن بــایــد داشت
پس عیب کسان زیر زمین بــایــد داشت
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین بــایــد داشت   مولوی

گویند کــه عشق عاقبت تسکین است
اول شور اســت و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بی‌قرار بالایین است   مولوی

من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید کــه در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم کــه کسی هست کــه سلطان منست   مولوی

هر ذره کــه در هوا و در هامونست
نیکو نگرش کــه همچو ما مجنونست
هر ذره اگــر خوش اســت اگــر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست    مولوی

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگــر بــه دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود    مولوی

آنکس کــه ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل    مولوی

بر ما رقم خطا پرستی هــمــه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی هــمــه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نـیـسـت چــون تو هستی هــمــه هست    مولوی

بیرون ز جهان و جان یکی دایه‌ی ماست
دانستن او نه درخور پایه‌ی ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست    مولوی

چشمی دارم هــمــه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چــون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست بــه جای دیده یــا دیده خود اوست    مولوی

در دایره‌ی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه‌ی اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی کــه معبود علیست    مولوی

درویشی و عاشقی بــه هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولــی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل
چون دانستم کــه گنج در ویرانیست    مولوی

عشقت بــه دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم بــه تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت    مولوی

بر هــر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش؛ معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و هــمــه مقصود اوست    مولوی

برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
ماننده‌ی حاجیان بــه کعبه و بــه عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چــون گل تر
آخر حرکات شــد کلید برکات   مولوی

آن تلخ سخنها کــه چنان دل شکن است
انصاف بده چــه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بی‌نمکی ز شور بختی منست    مولوی

آن خواجه کــه بار او هــمــه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
گفتم کــه ازین شکر نصیبم ندهی
نی گــفــت ندانست کــه آن نیشکر اســت    مولوی

آن سایه‌ی تو جایگه و خانه‌ی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانه‌ی ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع کــه پروانه‌ی ما اســت    مولوی

آن وقت کــه بحر کل شــود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان می‌سوزم چو شمع تــا در ره عشق
یک وقت شــود جمله اوقات مرا    مولوی

از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه کــه خورشید از او شرمنده‌ست
بی‌شرم بود مرد چــه بی‌شرمیها    مولوی

از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار اســت نکونامان را    مولوی

زندگی نامه رودکی

رودکی

رودکی

 

” سروده های عنصری در مورد رودکی”

غزل رودکی وار؛ نیکو بود

غزلهای من رودکی وار نیست

اگر چــه بپیچم بــه باریک و هم

بدین پرده اندر مرا راه نیست

رودکی؛ ‌ابوعبدالله جعفر فرزند محمد فرزند حکیم فرزند عبدالرحمان فرزند آدم ... از کودکی و چگونگی تحصیل او آگاهی چندانی بــه دست نیست. در 8 سالگی قرآن آموخت و آن را از بر کــرد و از همان هنگام بــه شاعری پرداخت.

برخی می گویند در مدرسه های سمرقند درس خوانده است. آنچه آشکار است؛ وی شاعری دانش آموخته بود و تسلط او بر واژگان فارسی چندان اســت کــه هــر فرهنگ نامه ای از شعر او گواه می آورد.

از هم عصران رودکی ؛منجیک ترمذی (نیمه دوم سده چهارم) و پــس از او فرخی (429 ق) استاد موسیقی زمانه خویش بودند. شاعران؛ معمولاً قصیده هایشان را بــا ساز و در یکی از پرده های موسیقی می خواندند. هرکس کــه صدایی خوش نداشت یــا موسیقی نمی دانست؛ از راوی می خواست تــا شعرش را در حضور ممدوح بخواند. رودکی؛ شعرش را بــا ساز می خواند .

رفته رفته آوازه رودکی بــه دربار سامانیانرسید و نصربن احمد سامانی (301 ـ 331 ق) او را بــه دربارفرا خواند. برخی بر ایــن گمانند کــه او پیش از نصربن احمد بــه دربار سامانیان رفته بود؛ در آنجا بزرگترین شاعر دربار سامانی شد. در آن روزگار در محیط ادبی؛ علمی؛ اقتصادی و اجتماعی فرارود؛ آن چنان تحولی شگرف روی داده بود کــه دانش پژوهان؛ آن دوره را دوران نوزایی (رسانس) ایرانی می نامند.

بر بستر چنین زمینه مناسب اقتصادی؛ اجتماعی و برپایه دانش دوستی برخی از پادشاهان سامانی؛ همچنین بــا تلاش و خردمندی وزیرانی دانشمند و کاردان چــون ابوالفضل بلعمی (330 ق) و ابوعلی محمد جیهانی (333 ق)؛ بخارا بــه صورت مرکز بزرگ علمی؛ ادبی و فرهنگی درآمد.

دربار سامانیان؛ محیط گرم بحث و برخورد اندیشه شــد و شاعران و فرهنگمداران از راههای دور و نزدیک بــه آنجا روی می آوردند.

 

زندگی نامه رودکی

 

زندگی نامه رودکی

 

بهترین آثار علمی؛ ادبی و تاریخی مانند شاهنامه منصوری؛ شاهنامه ابوالمؤید بلخی (سده چهارم هجری)؛ عجایب البلدان؛ حدود العالم من المشرق الی المغرب در جغرافیا؛ ترجمه تفسیر طبری کــه چند تن از دانشمندان فراهم کرده اند؛ ترجمه تاریخ طبری از ابوعلی بلعمی؛ آثار ابوریحان بیرونی (440 ق) وابوعلی سینا (428 ق) در روزگار سامانیان پدید آمدند. دانشمندان برجسته ای مانند محمد زکریای رازی (313 ق) ابونصر فارابی (339)؛ ابوریحان بیرونی؛ ابوعلی سین و بسیاری از شاعران بزرگ مانند فردوسی (410/416 ق) در ایــن روزگار یــا متأثر از آن برآمده اند.

بزرگترین کتابخانه در آن دوران در بخار بود کــه ابوعلی سینا آن را دید و گــفــت کــه نظیر آن را هرگز ندیده است. تأثیر ایــن تحول؛ نه تنها در آن دوره کــه در دوران پــس از آن نــیــز پیدا است. رودکی فرزند چنین روزگاری است. وی در دربار سامانی نفوذی فراوان یافت و بــه ثروتی افزون دست یافت. نفوذ شعر و موسیقی او در دربار نصربن احمد چندان بود کــه داستان بازگشت پادشاه از هرات بــه بخارا؛ بــه خوبی بیانگر آن است.

هنگامی کــه نصربن احمد سامانی بــه هرات رفته؛ دیرگاهی در آن دیار مانده بود؛ هیچ کس را یارای آن نبود تــا از پادشاه بخواهد کــه بخارا بازگردد؛ درباریان از رودکی خواستند تــا او ایــن وظیفه دشوار را بپذیرد. رودکی شعر پر آوازه « بوی جوی مولیان آید همی ـ یاد یار مهربان آید همی » را سروده است.

درباریان و شاعران؛ هــمــه او را گرامی می داشتند و بزرگانی چــون ابوالفضل بلعمی و ابوطیب مصعبی صاحب دیوان رسالت؛ شاعر و فیلسوف. شهید بلخی (325 ق) و ابوالحسن مرادی شاعر بــا او دوستی و نزدیکی داشتند.

گویند کــه وی از آغاز نابینا بود؛ امــا بــا بررسی پروفسور گراسیموف (1970 م) بر جمجمه و استخوانهای وی آشکار گردید کــه در دوران پیری بــا فلز گداخته ای چشم او را کور کرده اند؛ برخی استخوانهایش شکسته بود و در بیش از 80 سالگی درگذشت.

رودکی گذشته از نصربن احمد سامانی کسان دیگری مانند امیر جعفر بانویه از امیران سیستان؛ ابوطیب مصعبی؛ خاندان بلعمی؛ عدنانی؛ مرادی؛ ابوالحسن کسایی؛ عماره مروزی و ماکان کاکی را نــیــز مدح کرده است.

از آثار او بر می آید کــه بــه مذهب اسماعیلی گرایش داشته است؛ شاید یکی از علتهای کور شدن او در روزگار پیری؛ همین باشد.

با توجه بــه مقاله کریمسکی؛ هیچ بعید بــه نظر نمی رسد کــه پــس از خلع امیر قرمطی؛ رودکی را نــیــز بــه سبب هواداری از قرمطیان و بی اعتنایی بــه مذهب رایج زمان کور کرده باشند.

آنچه مسلم اســت زندگی صاحبقران ملک سخن ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی در هاله ای از رمز و راز پوشیده شده اســت و بــا اینکه بیش از هزار و صد سال از مرگ او می گذرد؛ هنوز معماهای زندگی او حل نشده و پرده ای ابهام بر روی زندگی پدر شعر فارسی سایه گسترده است.

رودکی در پیری بــا بی اعتنایی دربار روبرو شــد و بــه زادگاهش بازگشت؛ شعرهای دوران پیری او؛ سرشار از شکوه روزگار؛ حسرت از گذشته و بیان ناداری است. رودکی از شاعران بزرگ سبک خراسانی است. شعرهای اندکی از او بــه یادگار مانده؛ کــه بیشتر بــه صورت بیتهایی پراکنده از قطعه های گوناگون است.

سیری در آثار

کامل ترین مجموعه عروض فارسی؛ نخستین بار در شعرهای رودکی پیدا شــد و در همین شعرهای باقی مانده؛ 35 وزن گوناگون دیده می شود. ایــن شعرها دارای گشادگی زبان و توانایی بیان است. زبان او؛ گاه از سادگی و روانی بــه زبان گفتار می ماند.

جمله های کوتاه؛ فعلهای ساده؛ تکرار فعلها و برخی از اجزای جمله مانند زبان محاوره در شعر او پیداست. وجه غالب صور خیال در شعر او؛ تشبیه است.

تخیل او نیرومند است. پیچیدگی در شعر او راه ندارد و شادی گرایی و روح افزایی؛ خردگرایی؛ دانش دوستی؛ بی اعتبار دانستن جهان؛ لذت جویی و بــه خوشبختی اندیشیدن در شعرهای او موج می زند.

وی نماینده کامل شعر دوره سامانی و اسلوب شاعری سده چهارم است. تصویرهایش زنده و طبیعت در شعر او جاندار است. پیدایش و مطرح کردن رباعی را بــه او نسبت می دهند. رباعی در بنیاد؛ همان ترانه هایی بود کــه خنیاگران می خوانده اند و بــه پهلویات مشهور بوده است؛ رودکی بــه اقتضای آوازه خوانی بــه ایــن نوع شعر بیشتر گرایش داشته؛ شاید نخستین شاعری باشد کــه بیش از سایر گویندگان روزگارش در ساختن آهنگها از آن سود برده باشد. از بیتها؛ قطعه ها؛ قصیده ها و غزلهای اندکی کــه از رودکی بــه یادگار مانده؛ می توان بــه نیکی دریافت کــه او در هــمــه فنون شعر استاد بوده است.

معرفی آثار

تعداد شعرهای رودکی را از صدهزار تــا یک میلیون بیت دانسته اند؛ آنچه اکنون مانده؛ بیش از 1000 بیت نـیـسـت کــه مجموعه ای از قصیده؛ مثنوی؛قطعه و رباعی را در بر می گیرد. از دیگر آثارش منظومه کلیله و دمنه اســت کــه محمد بلعمی آن را از عربی بــه فارسی برگرداند و رودکی بــه خواسته امیرنصر و ابوالفضل بلعمی آن را بــه نظم فارسی در آورده اســت (به باور فردوسی در شاهنامه؛ رودکی بــه هنگام نظم کلیله و دمنه کور بوده است.)

این منظومه مجموعه ای از افسانه ها و حکایتهای هندی از زبان حیوانات فابل اســت کــه تنها 129 بیت آن باقی مانده اســت و در بحر رمل مسدس مقصور سرود شده است؛ مثنویهای دیگری در بحرهای متقارب؛ خفیف؛ هزج مسدس و سریع بــه رودکی نسبت می دهند کــه بیتهایی پراکنده از آنها بــه یادگار مانده است. گذشته از آن شعرهایی دیگر از وی در موضوعهای گوناگون مدحی؛ غنایی؛ هجو؛ وعظ؛ هزل ؛ رثاء و چکامه؛ در دست است.

عوفی درباره او می گوید: ” کــه چنان ذکی و تیز فهم بود کــه در هشت سالگی قرآن تمامت حفظ کــرد و قرائت بیاموخت و شعر گرفت و معنای دقیق می گفت؛ چنانکه خلق بر وی اقبال نمودند و رغبت او زیادت شــد و او را آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود. از ابوالعبک بختیار بر بط بیاموخت و در آن ماهر شــد و آوازه او بــه اطراف واکناف عالم برسید و امیر نصر بن احمد سامانی کــه امیر خراسان بود؛ او را بــه قربت حضرت خود مخصوص گردانید و کارش بالا گرفت و ثروت و نعمت او بــه حد کمال رسید.

زادگاه او قریه بنج از قراء رودک سمرقند است. یعضی او را کور مادر زاد دانسته اند و عقیده برخی بر آن اســت کــه در اواخر عمر نابینا شده است. وفات وی بــه سال 320 هـجری در زادگاهش قریه بنج اتفاق افتاده و در همان جا بــه خاک سپرده شده است.

رودکی در سرودن انواع شعر مخصوصاً قصیده؛ مثنوی ؛ غزل و قطعه مهارت داشته اســت و از نظر خوشی بیان در تاریخ ادبیات ایران پیش از او شاعری وجود ندارد کــه بتواند بــا وی برابری کند.

به واسطه تقرب بــه امیر نصر بن احمد سامانی (301-331) رودکی بــه دریافت جوائز و صله فراوانی از پادشاه سامانی و وزیران و رجال در بارش نائل گردید و ثروت و مکنتی زیاد بــه دست آورده اســت چنانکه بــه گفته نظامی عروضی هنگامی مه بــه همراهی نصر بن احمد از هرات بــه بخارا می رفته؛ چهار صد شتر بنه او بوده است.

علاوه بر دارا بودن مقام ظاهری رفعت پایه سخنوری و شاعری رودکی بــه اندازه ای اســت کــه از معاصران او شعرای معروفی چــون شهید بلخی و معروفی بلخی او را ستوده اند و از گویندگان بعد از او کسانی چــون دقیقی؛ نظامی عروضی؛ عنصری؛ فرخی و ناصرخسرو از او بــه بزرگی یاد کرده اند.

ویژگی سخن

سخنان رودکی در قوت تشبیه و نزدیکی معانی بــه طبیعت و وصف ؛کم نظیر اســت و لطافت و متانت و انسجام خاصی در ادبیات وی مشاهده می شــود کــه مایه تأثیر کلام او در خواننده و شنونده است. از غالب اشعار او روح طرب و شادی و عدم توجه بــه آنچه مایه اندوه و سستی باشد مشهود اســت و ایــن حالت گذشته از اثر محیط زندگی و عصر حیات شاعر نتیجه فراخی عیش و فراغت بال او نــیــز می باشد. بــا وجود آنکه تــا یک میلیون و سیصد هزار شعر بنا بــه گفته رشیدی سمرقندی بــه رودکی نسبت داده اند تعداد اشعاری کــه از او امروزه در دست اســت بــه هزار بیت نمی رسد.

از نظر صنایع ادبی گرانبهاترین قسمت آثار رودکی مدایح او نیست؛ بـلـکـه مغازلات اوست کــه کاملاً مطابق احساسات آدمی است؛ شاعر شادی پسند بسیار جالب توجه و شاعر غزلسرای نشاط انگیز؛ بسیار ظریف و پر از احساسات است.

گذشته از مدایح و مضمون های شادی پسند و نشاط انگیز در آثار رودکی؛ اندیشه ها و پندهایی آمیخته بــه بدبینی مانند گفتار شهید بلخی دیده می شود. شاید ایــن اندیشه ها در نزدیکی پیری و هنگامی کــه توانگری او بدل بــه تنگدستی شده نمو کرده باشد؛ می توان فرض کــرد کــه ایــن حوادث در زندگی رودکی؛ بسته بــه سرگذشت نصر دوم بوده است. پــس از آنکه امیر قرمطی را خلع کــردنــد مقام افتخاری کــه رودکی در دربار بــه آن شاد بود بــه پایان رسید.

با فرا رسیدن روزهای فقر و تلخ پیری؛ دیگر چیزی بــرای رودکی نمانده بود؛ جز آنکه بیاد روزهای خوش گذشته و جوانی سپری شده بنالد و مویه کند.

نمونه اشعار

زمانه پندی آزاد وار داد مرا —– زمانه را چو نکو بنگری هــمــه پند است

به روز ِ نیک ِ کسان گــفــت تــا تو غم نخوری —– بسا کسا کــه بــه روز تو آرزو مند است

زمانه گــفــت مرا خشم خویش دار نگاه —– کرا زبان نه بــه بند اســت پای دربند است

***

اندر بلای سخت

ای آنکه غمگنی و سزاواری —– وندر نهان سرشک همی‌باری

رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد—– بود آنچه بود؛ خیره چــه غم داری؟

هموار کــرد خواهی گیتی را؟ —– گیتی‌ست؛ کی پذیرد همواری؟

مستی نکن کــه او نشنود مستی —– رازی مکن کــه نشنود او زاری

شو؛ تــا قیـامت آیـد زاری کن! —– کی رفته را بــه زاری باز آری؟

آزار بیـش بیـنی زیـن گردون —– گر تو بــه هــر بهانه بیـازاری

گوئی گماشته اســت بلائی او —– بر هــر کــه تو بر او دل بگماری

ابری پدیدنی و کسوفی نی —– بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یــا نکنی ترسم —– بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدیـد آید —– فضل و بزرگمردی و سالاری

کلیله و دمنه رودکی

مهمترین کار رودکی بــه نظم در آوردن کلیله و دمنه است؛ متاسفانه ایــن اثر گرانبها مانند سایر آثار و مثنویهای رودکی گم شده اســت و از آن جز ابیاتی پراکنده در دست نیست. از ادبیات پراکنده ای کــه از منظومه کلیله و دمنه و سایر مثنویهای رودکی باقی مانده اســت می توان فهمیند کــه صاحبقران ملک سخن لقبی برازنده او بوده است. در شعر او قوه تخیل؛ قدرت بیان؛ استحکام و انسجام کلام هــمــه بــا هم جمع اســت و بهمین دلیل در دربار سامانیان؛ قدر و مرتبه ای داشت کــه شاعران بعد از او همیشه آرزوی روزگار او را داشتند.

 

اشعار رودکی

 

اشعار رودکی

 

گر بر سر نفس خود امیری؛ مردی

بر کور و کر؛ ار نکته نگیری؛ مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری؛ مردی رودکی

نامت شنوم؛ دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هــر جا سخن آید بــه میان

خاطر بــه زار غم پراگنده شــود رودکی

با داده قناعت کن و بــا داد بزی

در بند تکلف مشو؛ آزاد بزی

در بــه ز خودی نظر مکن؛ غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی رودکی

بر عشق توام؛ نه صبر پیداست؛ نه دل

بی روی توام؛ نه عقل بر جاست؛ نه دل

این غم؛ کــه مراست کوه قافست؛ نه غم

این دل؛ کــه تراست؛ سنگ خاراست؛ نه دل رودکی

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کــنــد ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم رودکی

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودکی

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق؛ چــه بیگانه ز دینم کردی! رودکی

چرخ کجه باز؛ تــا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامهٔ شب گذشت و شــد قصه تمام

طالع بــه کفم یکی نینداخت کجه رودکی

در رهگذر باد چراغی کــه تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی کــه تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی؛ زهی دماغی کــه تراست! رودکی

با آن کــه دلم از غم هجرت خونست

شادی بــه غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هــر شب و گویم: یــا رب

هجرانش چنینست؛ وصالش چونست؟ رودکی

جایی کــه گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند کــه حال مجنون چونست؟ رودکی

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی کــه ترا نبینم آن روز مباد رودکی

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان بــه لب آیدم؛ بــه جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند رودکی

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان بــا دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس کــه بــه سر زدم و آن بس کــه بــه سنگ رودکی

اشعار مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث

 

مهدی اخوان ثالث ( م – امید ) در سال 1307 هجری شمسی در مشهد قدم بــه عرصهء هستی نهاد. نام پدرش؛ علی و نام مادرش مریم بود. پدر ِ مهدی از مردم یزد بود کــه در جوانی بــه مشهد مهاجرت کرده و در ایــن شهر سکونت اختیار نموده و ازدواج کرده بود. وی بــه شغل داروهای گیاهی و سنتی مشغول بود. اخوان بــه هنگام تولد بــا یک چشم واردِ ایــن جهان شــد امــا پــس از مدتی چشمِ دیگر او به‌روی عالم و آدم باز شد؛ خود در ایــن باره می گوید: « پدر من عطار – طبیب بود و مادر هم کارش خانه‌داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از ایــن قبیل. بعد از مدتی بــا درمان‌های پدر و دعاهای مادر ونذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم بــه دنیا گشودم. خدا بــه من رحم کــرد و الا حالا دنیا را بــا یک چشم می‌دیدم. امــا حالا بــا دو چشم می بینم.»

مهدی اخوان ثالث تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود بــه پایان رسانید و فارغ التحصیل هنرستان صنعتی شد. گرایش بــه هنر موسیقی؛ قسمتی از فعالیت‌های دوران کودکی مهدی اخوان ثالث را تشکیل می‌داد او می‌گوید : « مشکلی کــه من داشتم در ابتدای کار پیش از کار شعر؛ پدرم مردی بود ـ یادش برایم گرامی ـ کــه بــه قول معروف قدما روی خوش بــه بچه نمی‌خواست نشان بدهد؛ بــه پسرش بــه فرزندش یعنی اخم‌ها در هم کشیده و از ایــن قبیل و من مانده بودم چــه کنم؛ پیش از شعر؛ من بــا موسیقی سرو کار پیدا کرده بودم؛ پیش استاد سلیمان روح افزا می‌رفتم و همچنین پسرش ساز می‌زدم؛ تار … من نمی‌گذاشتم پدر بفهمد کــه من بــا ساز سر و کار دارم؛ چــون می‌دانستم تعصبش را. برادرش را وادار کــرد کــه تار را دور بیندازد و کار نکند و اینها؛ تار برادرش را کــه عموی من باشد؛ من گرفتم و خلاصه اینها. »
بدین ترتیب کودکیِ وی بــا هنر شعر و موسیقی درهم آمیخت هرچند پدرش معتقد بود کــه «صدای تار همان صدای شیطان است» و او را از نزدیک شدن بــه موسیقی باز می‌داشت؛ او در این‌باره می‌گوید : « [پدرم] گفت: باباجان ایــن کار را دیگه نکن. گفتم چــه کاری؟ گــفــت همونی کــه گفتم. خوب البته فهمیدم چی می‌گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان؛ مثلاً بــه چــه دلیل؟ گــفــت کــه دلیلش رو می‌خوای؟ گفتم: بله. گفت: ایــن نکبت داره؛ صدای شیطان‎ِ … و از ایــن حرف هایی کــه می شــد نصیحت کــرد …

از استادانِ دوران کودکی مهدی اخوان ثالث در زمینه موسیقی؛ سلیمان روح افزا یکی از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعری نــیــز ایــن حرکت در منزل مهیا گردید؛ پدرش از آنجاییکه بــه شعر علاقه داشت انگیزهء لازم را در مهدی بوجود آورد؛ و در ایــن مسیر معلمش پرویز کاویان جهرمی نــیــز از او حمایت نمود. چیزی نگذشت سر از «انجمن ادبی خراسان» درآورد و بــا بزرگان شعر آن روزگار از نزدیک آشنا شد. از استادانی کــه او در ایــن انجمن بــا آنها آشنا شــد استاد نصرت (منشی باشی) شاعر خراسانی بود کــه اخوان ثالث درباره او چنین تعریف می کند: « در خراسان وقتی کــه تازه بــه شاعری رو کرده بودم ( سال های 23- 24 ) بــه یک انجمن ادبی دعوت شدم کــه استاد کهنسالی بــه نام نصرت منشی باشی در صدر آن بود. هــر وقت شعر مرا می‌شنید می‌پرسید تخلصتان چیست؟ او واجب می‌دانست کــه هــر شاعری تخلصی داشته باشد و من نام دیگری نداشتم؛ سرانجام خودش نام امید را بــه عــنــوان تخلص بر من نهاد … ».

مهدی اخوان ثالث در سرودن شعر بــه سبک کلاسیک در قصیده سرایی (به شیوه اساتید کهن خراسان و خاصه منوچهری) و غزلسرایی (ارغنون از جمله فعالیت‌های ایــن دوره اوست) و نــیــز بــه سبک نو (به شیوه نیما ؛ مانند مجموعه زمستان) طبع آزمایی کرد.

اخوان در سال 1329 بــا ایران (خدیجه) اخوان ثالث؛ دختر عمویش ازدواج نمود. حاصل ایــن ازدواج سه دختر بــه نام های لاله؛ لولی؛ تنسگل و سه پسر بــه نام های توس؛ زردشت و مزدک علی می‌باشد. از حوادث دلخراش دوره زندگی اخوان می‌توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وی هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود کــه فوت کــرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء کرج غرق گردید؛ ایــن دو واقعه ضربهء سختی بر او وارد کرد. از دیگر رویدادهای زندگی مهدی اخوان ثالث؛ حوادث پیش از انقلاب و قرارگرفتن وی در صفِ مخالفین رژیم بود. پــس از کودتای 28 مرداد سال 32؛ ایران چهرهء دیگری به‌خود گرفت و نظام سیاسی-فرهنگی جامعهء آن‌زمان به‌کلی دگرگون شد. اخوان نــیــز مانند بسیاری از اهل قلم؛ دستگیر و روانهء زندان شد. او در ایــن زمان از امضای تعهدنامه جهت آزادی از زندان امتناع کــرد و ناگزیر چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر یــا اسکندر» لحظه‌ای تصور می‌کند کــه مادرش بــه دیدار او می‌رود و از او می‌خواهد کــه بــا امضای تعهدنامه از زندان آزاد شــود امــا اخوان نمی‌پذیرد :

«… باز می‌بینم کــه پشت میله‌ها مادرم استاده بــا چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فریادها گویی از خود پرسد «آیا نـیـسـت کر؟»

آخر انگشتی کــنــد چــون خامه‌ای دست دیگر را بسان نامه‌ای گوید:

«بنویس و راحت شو …»
به رمز «تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای»
من سری بالا زنم چــون ماکیان
از پــس ِ نوشیدن هــر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گوید ایــن بیند جواب»

 

زندگینامه مهدی اخوان ثالث

 

زندگینامه مهدی اخوان ثالث

 

پس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان ثالث تــا آخر عمر دیگر هیچ‌گاه بــرای حزب و دسته‌ای خاص فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمرهء سیاسی کناره‌گیری کــرد و بــرای امرار معاش بــه روزنامهء «ایران ما» پیوست. امــا طولی نکشید کــه در سال 1344 بــرای دومین بار راهی زندان شد؛ امــا ایــن بار اتهام او سیاسی نبود؛ اگرچه اشعارش در ایــن زمان حکایت از مردمی‌است کــه زیر فشار قدرت حاکمه قرار داشتند و او راوی قصه‌های آنان بود؛ امــا قصه‌ای بــه نام «قصهء قصاب کش» یــا «قصاب جماعت حاکم و م. امید جماعت محکوم» باعث شــد مردی از او شکایت نماید؛ ابراهیم گلستان از دوستان مهدی اخوان چنین تعریف می‌کند :

« … مردی بــه دادگستری از دست او شکایت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستری آهسته بــه راه افتاد تــا اینکه بــا تمامی کوشش‌ها کــه ایــن شکایت را بمالانند کار ِ محاکمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر بــه جای یک اِنکار – کاری کــه آسان میسر بود چــون ابراز جرم در ایــن جور موردها کمتر در دادگاه‌ها نشان‌دادنی هستند – بعد از صرف مقدماتِ مبسوطی؛ اهورایش بیامرزاد و زردشتش ببخشاید؛ برخاست حمله برد بر محدویت‌های ضد نفس و آزادی؛ و همچنین بر انواع مالکیت‌ها – چیزهایی کــه حرفه و درآمد قاضی ها؛ موجودیت قضاوت و قانون و دادگاه یکسر؛ مطلقا بــه آنها بستگی دارد؛ قاضی اول کوشیده بود کــه جدی نگیرد و از خر ِ شیطان او را بیاورد پایین؛ امــا همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد؛ شاعر را وادار کرد؛ دور بردارد؛ و دور هم برداشت تــا حدی کــه قاضی عاجز شد. او را محکوم کــرد بــه زندان به‌حداقل ِ مــمــکن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمی دارد؛ قاضی در دست قانون بود.»

از آنجایی کــه دوست نداشت تــا بــرای هیچ و پوچ زندگی خود را در پشت میله‌ها سپری نماید؛ خود را از نظرها پنهان کرد. بــا ایــن اتفاق ماندنِ او در رادیو نــیــز میسر نبود؛ زیــرا از نظر قانونی ایــن امر بــا کار دولتی مغایرت داشت؛ از ایــن رو تــا مدت‌ها بــا نام همسرش بــرای رادیو نویسندگی می‌کرد. امــا در تابستان 1344 تحملش تمام شــد و خود را بــه زندان قصر معرفی کرد. زندانی شدن اخوان دردسرهای زیادی بــرای او ایجاد نمود و خانواده‌اش را در تنگنای مادی قرار داد.

مهدی اخوان ثالث در روز یکشنبه 4 شهریور 1369 در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گــفــت و پیکرش را بــه مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی در باغ توس بــه خاک سپردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشاغل و سمتهای اداری

اخوان ثالث در سال 1327 ساکن تهران شــد و بــه خدمت آموزش و پرورش درآمد و بــه دبیری پرداخت و پــس از چندی بــه سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همکاری شــد و وظیفه‌اش نظارت بر برنامه‌های ادبی بود. وی همچنین بــه کار صدا برگردانی (دوبله) فیلم‌های مستند در استودیو «گلستان» نــیــز پرداخت. بنا بــه قول گلستان در مدت سه – چهار سال روی صداگذاری نزدیک بــه سیصد فیلم مستند نظارت کرد. بــه جز آن هم بــه متن ترجمه‌ها و روانی گفتارها رسیدگی می‌کرد؛ هم بر نوار اصلی و برگردان بــه نسخه‌های فیلم. پــس از آنکه کارگاه فیلم گلستان تعطیل شد؛ ایرج گرگین رییس برنامهء دوم رادیو از اخوان دعوت کــرد تــا مسئوولیت مستقیم برنامه‌های ادبی را برعهده گیرد. بــا توجه بــه آنکه تجربهء لازم را بــرای این‌کار نداشت؛ امــا بــا موفقیت برنامه‌ها را اداره کرد. او می‌گوید:«من آن وقت هفته‌ای چهار برنامه داشتم؛ یک برنامهء ادبی داشتم؛ یک برنامهء کتاب داشتم؛ در میزگردهایی هم کــه راجع بــه ایــن جور مسایل بود شرکت می‌کردم.»

در سال 1348 از اخوان بــرای کار تلویزیون آبادان دعوت بــه عمل آمد. او تــا سال 1353 بــرای تلویزیون آبادان برنامه‌سازی نمود؛ امــا حادثهء مرگ دخترش لاله؛ او را مجبور کــرد بــه تهران بازگردد و از همکاری بــا تلویزیون آبادان صرفنظر نماید. تــا قبل از انقلاب؛ اخوان ثالث کمابیش بــا برنامه‌های ادبی در تلویزیون ظاهر می‌شد؛ پــس از پیروزی انقلاب بــرای مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق) مشغول بــه کار شد؛ امــا پــس از مدتی استعفا داد و خانه‌نشین شد.

فعالیتهای آموزشی

مهدی اخوان ثالث پــس از آنکه بــه تهران آمد بــه اتفاق احمد خویی و اکبر آذری بــا سفارش مدیر روزنامهء «زندگی»؛ در اداره فرهنگ روستایی بــرای آموزگاری استخدام شد. اداره نــیــز هــر سه نفر آنها را بــرای تدریس بــه ورامین فرستاد. تدریس در مدرسهء روستایی کریم آباد بهنام سوخته ورامین اولین گام بــرای ورود بــه حرفهء معلمی بود. انتخاب شغل معلمی در آن سالیان بــا روحیهء اخوان سازگار بود. یکی دو سال بعد؛ او را بــه مدرسهء کشاورز منتقل کــردنــد و او در آنجا علاوه بر آنکه معلم ادبیات بود؛ فقه و آهنگری را نــیــز بــه بچه‌ها یاد می‌داد. اخوان بعد‌ها بــه دلایلی از کار تدریس در آموزش و پرورش کناره‌گیری کرد. او خود علت ایــن امر را برخی تمردها یــا رفتن؛ نرفتن‌ها بیان می‌کند. ادامهء فعالیت آموزشی مهدی اخوان ثالث درسال 1356 می‌باشد. او بــا دعوت دانشگاه؛ شعر سامانیان و مشرطیت بــه بعد را تدریس می‌کرد و در اواخر عمر نــیــز در دانشگاههای تهران؛ تربیت معلم و شهید بهشتی بــه ایــن کار مشغول بود.

سایر فعالیتها و برنامه‌های روزمره

اخوان ثالث تــا سال 1323 می‌کوشد خود را از جمیع جهات فرهنگی؛ ادبی؛ اجتماعی و سیاسی کامل کند. زندگی او در دورهء دوم بیشتر بر مبنای تفکر سیاسی و اجتماعی می‌گذرد؛ اگرچه در ایــن دوره نــیــز شعر می‌سراید و می‌کوشد شعرهایی ماندگار بیافریند امــا او کــه هنوز جوانی پرشور است؛ جذب جنبش‌های سیاسی می‌شود تــا بدین طریق حقانیت و عدالت را در جهان یــا حداقل ایران برقرار کند. بــه هــر حال از لحاظ فکری اخوان از بدو ورود بــه تهران تــا سال 1323 دورهء پرتلاطمی را می‌گذراند. او بــا بسیاری از مسایل فکری و جنبش‌های سیاسی از طریق کتاب‌ها و روزنامه‌ها آشنا می‌شود؛ در واقع ذهنیت اخوان در آن‌سال‌ها بــا خواندن کتاب‌ها پرورش می‌یابد. خودش در ضمن خاطراتش می‌گفت؛ هرماه کــه حقوقش را می‌گرفت از ورامین بــه تهران می‌آمد و چند کتاب می‌خرید. کتاب‌هایی بــا گرایش چپ؛ کتاب‌های کسروی. اخوان در مدت فعالیت آموزشی در آموزش و پرورش در مجلهء ایــن اداره همکاری داشته‌است. مجله‌ای کــه بــه اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاری؛ دبیری و مدیر مدرسه بودن خوشایند نبود چــون اغلب چیزها‌یی کــه در ایــن مجله به‌چاپ می‌رسید؛ بخشنامه‌های اداری بود و یــا خبرهای تغییر فلان وزیر. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدریس در وزارت آموزش و پرورش بــا مطبوعات تهران همکاری تنگاتنگی داشت؛ بسیاری از نوشته‌ها و شعرهای او در روزنامه‌ها و مجلاتِ‌ماهانهء آن روز وجود دارد. در واقع نوشتن در مطبوعات یگانه راه امرار معاش او بود. نوشته‌های اخوان کــه بــرای گذراندن زندگی بــا اسم مستعار چاپ می‌شد؛ غیر از نوشته‌هایی بود کــه در واقع کار دل او بود. در سال 1330 اخوان سرپرستی صفحهء ادبی روزنامه جوانان دمکرات را بــه عهده گرفت و از ایــن طریق بــا تک‌تکِ شاعران جوان آن‌روز آشنا شد؛ شاعرانی چــون سیاوش کسرایی؛ سایه؛ احمد شاملو؛ محمد عاصمی و نصرت رحمانی و … او تــا قبل از ازدواج بــا دوست صمیمی‌اش رضا مرزبان چه‌در ورامین و چه‌در تهران در یک‌خانه زندگی می‌کرد. از آنجا کــه اخوان سری پرشور بــرای مسایل سیاسی و از جمله حزب دموکرات چپ‌گرای توده داشته پــس از کودتای 1332 مانند بسیاری از اهل قلم دستگیر و روانهء زندان شد. پــس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان تــا آخر عمر دیگر هیچ‌گاه بــرای حزب و دستهء خاصی فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمره سیاسی کناره گیری کــرد و بــرای امرار معاش بــه روزنامه ایران ما پیوست. مدیر روزنامه ایران‌ما عامل اصلی آزادی اخوان از زندان بود از ایــن رو اخوان در کنار او کوشید تــا دیگر بــا دست از پا خطا نکند و فــقــط بــه غنای بینش ادبی و فرهنگی خود بیفزاید! در ایــن سالها سرپرستی چند صفحهء هنر و ادبیات روزنامه ایران‌ما بــه عهدهء او و دوست جوانش حسین رازی بود. بعدها اخوان بــه اتفاق همین دوستش نخستین جنگ هنر و ادب امروز را منتشر کرد. پــس از شمارهء دوم جنگ هنر و ادب مجموعهء شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر کرد؛ چاپ ایــن مجموعه خود آغاز حرکت جدیدی در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود. زندگی اخوان در سال‌های پــس از انقلاب بیشتر در خلوت و انزوا گذشت. نه حادثهء مهمی در زندگی او اتفاق افتاد نه شعر خارق‌العاده ای سروده شد. بـلـکـه مهمترین رویداد فرهنگی؛ سفر او بــه خارج از ایران بود. اخوان کــه در تمام طول زندگیش حــتـی بــرای یک‌بار نــیــز بــه خارج سفر نکرده بود؛ در سال پایانی عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در ایــن سفر وی بــه فرانسه؛ انگلیس؛ آلمان؛ دانمارک؛ سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از ســوی فرهنگ دوستان ایرانی مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 بــه اروپا زمینه را بــرای تجدید دیدار بــا دوستان قدیمی فراهم کرد؛ در ایــن دیدار؛ ابراهیم گلستان؛ رضا مرزبان؛ اسماعیل خویی و چند تن دیگر از دوستان صمیمی دوران جوانی‌اش را دیده و مدتی را بــا آنها سپری نمود.

 

اشعار مهدی اخوان ثالث

 

اشعار مهدی اخوان ثالث

 

چه میکنی؟ چــه میکنی؟

درین پلید دخمه ها

سیاهها ؛ کبودها

بخارها و دودها ؟

ببین چــه تیشه میزنی

به ریشه ی جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت ؛ جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می کنی ؟ چــه می کنی ؟

چه می کنم ؟ بیا ببین

که چــون یلان تهمتن

چه سان نبرد می کنم

اجاق ایــن شراره را

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می کنم

که بود و کیست دشمنم ؟

یگانه دشمن جهان

هم آشکار ؛ هم نهان

همان روان بی امان

زمان ؛ زمان ؛ زمان ؛ زمان

سپاه بیکران او

دقیقه ها و لحظه ها

غروب و بامدادها

گذشته ها و یادها

رفیقها و خویشها

خراشها و ریشها

سراب نوش و نیشها

فریب شاید و اگر

چو کاشهای کیشها

بسا خسا بــه جای گل

بسا پسا چو پیشها

دروغهای دستها

چو لافهای مستها

به چشمها ؛ غبارها

به کارها ؛ شکستها

نویدها ؛ درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه ها و دامها

پیاله ها و جامها

نگاهها ؛ سکوتها

جویدن برو تها

شرابها و دودها

سیاهها ؛ کبودها

بیا ببین ؛ بیا ببین

چه سان نبرد می کنم

شکفته های سبز را

چگونه زرد می کنم

زنده یاد مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث :

به دیدارم بیا هــر شب؛ در ایــن تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن؛ ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر؛ چــه غمگین و غریبانه

در ایــن ایوان سرپوشیده؛ وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام بــا ایــن پرستوها و ماهی‌ها
و ایــن نیلوفر آبی و ایــن تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نــیــز و هم دوزخ

به دیدارم بیا؛ ای همگناه؛ ای مهربان بــا من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در ایــن ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها؛ پرستوها
بیا امشب کــه بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی؛ امــا بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم هــمــه از خواب برخیزند
و می‌ترسم هــمــه از خواب برخیزند
و می‌ترسم کــه چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر کــه سر بر می‌کشد از آب

پرستوها کــه بــا پرواز و بــا آواز

و ماهی‌ها کــه بــا آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان بــا من!
بیا ای یاد مهتابی!

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ بــا آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی؛
روز و شب تنهاست؛

با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران؛ سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز؛اینش جامه ای بــایــد .

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ؛ هرچه در هــر جا کــه خواهد ؛ یــا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نـیـسـت .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ؛
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی کــه می گوید کــه زیبا نـیـسـت ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ؛ پائیز .

تو چــه دانی کــه پسِ هــر نگهِ ساده ی من…

چه جنونی

چه نیازی؛

چه غمی ست؟

“مهدی اخوان ثالث”

از بهترین شعرهای مهدی اخوان ثالث

… عُقدۀ خود را فرو می خورد ؛

چون خمیر ِ شیشه ؛ سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و بــه دُشخواری فرو می برد ؛

لقمه ی بُغضی کــه قُوتِ غالبش آن بود …

…«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟

یک فریب ساده و کوچک .

آن هم از دست ِ عزیزی کــه تو دنیا را

جز بــرای او و جر بــا او نمی خواهی .

من گمانم زندگی بــایــد همین باشد .

آه ! … آه ! امّا

او چرا ایــن را نمی داند ؛ کــه در اینجا

من دلم تنگ اســت ؛ یک ذره اســت ؟

شاتقی هم آدم اســت ؛ ای دادِ بر من ؛ داد !

ای فغان ! فریاد !

من نمی دانم چرا طاووس من ایــن را نمی داند ؟

که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .

که دل ِ من هم دل اســت آخر ؟

سنگ و آهن نـیـسـت .

او چرا ایــن قدر از من غافل اســت آخر ؟

آه ؛ آه ای کاش

گاهگاهی بچه را نــیــز می آورد.

کاشکی … امّا … رها کن ؛ هیچ »

و رها می کــرد .

او رها می کــرد حرفش را .

حرف ِ بیدادی کــه از آن بود دایم داد و فریادش .

و نمی بُرد و نمی شــد بُرد از یادش.

اغلب او اینجا دهان می بست

گر بــه ناهنگام ؛ یــا هنگام ؛ دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .

شاتقی؛ ایــن ترجمان ِ درد ؛

قهرمان ِ درد ؛

آن یگانه مرد ِ مردانه .

پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .

و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .

او بــه خاموشی گرایان ؛ شکوه بس می کــرد .

و ســپــس بــا کوشش ِ بسیار

عقدۀ خود را فرو می خورد .

چون خمیر ِ شیشه ؛ سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و بــه دُشخواری فرو می برد ؛

لقمۀ بُغضی کــه قُوتِ غالبش آن بود.

تا چها می کــرد ؛ خود پیداست؛

چون گـُـوارد ؛ یــا چــه می آرد

جرعۀ خنجر بــه کام و سینه و حنجر ؟

و چــه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !

دودناکی ؛ پنجره ی کوری کــه دارد رو بــه تاریکا .

زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .

گریه آوازی ؛ گره گیری ؛ خَسَک نالی .

چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ؛ تاب و شکن بیرون .

خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .

تنگنا غمراهه ای ؛ نَقبِ خراش و خون .

شاتقی آنگاه

چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ؛

می کشید آهی و می کوشید

ــ بــا چــه حالتها و حیلتها ــ

باز لبخند ِ غریبش را ؛ کــه چندی محو و پنهان بود ؛

با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کــرد .

لیکن ایــن لبخند ؛ در آن چهره تــا یک چند ؛

از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کــرد .

و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ؛

ــ یــا چو تصویری کــه می گرید ؛ غریبی می کــنــد در قاب ِ بیگانه ــ

در خطوط ِ چهرۀ او ؛ جا نمی افتاد .

حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کــرد .

شاتقی آنگاه در می یافت .

روی می گرداند و نابیننده ؛ بی سویی ؛ نگاه می کــرد .

همزمان بــا سرفه ؛ یــا خمیازه ؛ یــا بــا خارش چانه ؛

ــ می نمون ایــن گونه ؛ می کــرد ــ

تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛

و خطوط ِ چهره اش را جا بــه جا می کــرد .

تا بدین سان از بــرای آن جراحت ؛ آن بــه زهر آغشته ؛ آن لبخند ؛

باز جای غصب وا می کــرد .

عصر بود و راه می رفتیم ؛

در حیاط ِ کوچک پاییز ؛ در زندان ؛

چند تن زندانی ِ بــا هم ؛ ولــی تنها .

آنچنان بــا گــفــت و گو سرگرم ؛

این چنین بــا شاتقی خندان .

از : مهدی اخوان ثالث

زمستون؛تن عریون باغچه چــون بیابون

درختا بــا پاهای برهنه زیر بارون

نمیدونی تو کــه عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل بــرای گلدون

گل و گلدون چــه شبها نشستن بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چــه تلخه

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من کــه بی تو

نشستم زیر بارون زمستون

زمستون

برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره زمستونها بــرای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخه روزهای جدایی

چه سخته چــه سخته

بشینم بی تو بــا چشمای گریون

شعر زمستون از اخوان ثالث

زنده یاد مهدی اخوان ثالث :

سلامت را نمی خواهند پاسخ گــفــت ؛

سرها در گریبان اســت .

کسی سر بر نیارد کــرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ؛ نتواند ؛

که ره تاریک و لغزان اســت .

وگر دست ِ محبت ســوی کس یازی ؛

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان اســت .

نفس ؛ کز گرمگاه سینه می اید برون ؛ ابری شــود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاین اســت ؛ پــس دیگر چــه داری چشم

ز چشم دوستان دور یــا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد اســت … آی…

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ؛ در بگشای!

منم من ؛ میهمان هــر شبت ؛ لولی وش مغموم .

منم من ؛ سنگ تیپاخورده ی رنجور .

منم ؛ دشنام پست آفرینش ؛ نغمه ی ناجور .

نه از رومم ؛ نه از زنگم ؛ همان بیرنگ بیرنگم .

بیا بگشای در ؛ بگشای ؛ دلتنگم .

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چــون موج می لرزد .

تگرگی نـیـسـت ؛ مرگی نـیـسـت .

صدایی گر شنیدی ؛ صحبت سرما و دندان اســت .

من امشب آمدستم وام بگزارم.

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گویی کــه بیگه شــد ؛ سحر شــد ؛ بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ؛ بر آسمان ایــن سرخی ِ بعد از سحرگه نـیـسـت .

حریفا ! گوش سرما برده اســت ایــن ؛ یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان اســت .

و قندیل سپهر تنگ میدان ؛ مرده یــا زنده .

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ؛ پنهان اســت .

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ؛ شب بــا روز یکسان اســت .

سلامت را نمی خواهند پاسخ گــفــت .

هوا دلگیر ؛ درها بسته ؛ سرها در گریبان ؛ دستها پنهان ؛

نفسها ابر ؛ دلها خسته و غمگین ؛

درختان اسکلتهای بلور آجین .

زمین دلمرده ؛ سقفِ آسمان کوتاه ؛

غبار آلوده مهر و ماه ؛

زمستان است

مهدی اخوان ثالث (میم – امید )